باوند بهپور

بازگشت به صفحه‌ی اصلی

هنر گذراندن تعطیلات

۰۵ دی ۱۳۹۰

می‌گویند فلانی تعطیل است. یعنی ذهن‌اش کار نمی‌کند. تعطیلات همیشه نسبت دارد با کار. اگر کاری اتفاق نیفتد تعطیل هم نمی‌شود بود. در تعطیلات می‌پرسیم چه «کار» باید کرد؟

ما تعطیلات را از سر می‌گذرانیم، همچنان‌که بلا و مصیبت را. تعطیلات آخر هفته‌ی ما یک روز است نه دو روز. اما در عوض روزهایی که بدین‌ترتیب آزاد می‌شوند، مثل بختکی بالای سرتقویم می‌چرخند و بر هر روزی که صلاح بدانند فرود می‌آیند. روز تعطیل بر کار اولویت دارد. تعطیلات مرخصی نیست، توافقی است جمعی برای کار نکردن. اما تعطیلات پیش‌بینی ناشده، تصمیمی است برای کار نکردن دیگران. تعطیلات ما صرفاً روزهایی تعطیل‌تر از سایر روزهاست.

همیشه از لفظ «اوقات فراغت» بیزار بودم. به‌خصوص وقتی گفته می‌شد که باید آن را با فرهنگ و هنر پر کرد. هنر خودش کار بود. چه طور می‌شد فضای کار نکردن را با کار پر کرد؟

از برنامه‌ریزی کردن تعطیلات هم بیزار بودم. تعطیلات خالی است، vacation است، void‌ است. تنها حفره‌ی برنامه است که خالی مانده. برنامه‌ریزی کردن‌اش، پر کردن حفره‌‌ی برنامه با برنامه است. اولین‌بار که کلمه‌ی recreation را شنیدم خیلی خوشم آمد. خیلی بهتر از تفریح بود. چیزی آفریده می‌شد. از نو. کار بود. اما تولید نبود. خط عوض کردن بود.

همیشه از این‌که چه طور تعطیلات نوروز بدل به هیچ می‌شد تعجب می‌کردم. نمی‌شد عید را خالی نگه داشت. مثل برق می‌گذشت، با هیچ. قرار بود موسم زایندگی و شادی باشد اما نمی‌شد نیشخند بیهودگی را پشت خنده‌ها و آجیل‌ها از یاد برد. در سر لحظه‌ی تحویل سال، مرگ هم حضور داشت. بالاتر رفتن عددهای سال هولناک بود. همه آرزوی تغییر و تحویل می‌کردند. شاید چون ادامه‌ دادن برنامه، هولناک‌ترین چیز بود.

در بچگی یک بار از پشت سر در چاه افتادم. مثل وقتی که تلویزیون سیاه و سفید را خاموش می‌کنی روشنایی دهانه‌ی چاه دورتر و دور و بدل به یک نقطه شد. در عرض چند ثانیه تمام زندگی‌ام از پیش چشم‌ام گذشت. به یاد نمی‌آورم که هرگز قبل یا بعد از آن این‌قدر سریع فکر کرده باشم. اولین فکر این بود که در چاه آب افتاده‌ام و دومین فکر این بود که خب پس خواهم مرد. به در و دیوار می‌خوردم و پایین می‌رفتم. چاه چندان بلندی نبود. چاه اتاقک استخر بود. مرا که از چاه بیرون آوردند از تمامی آن فکر‌ها، یک فکر سماجت کرد و سال‌ها بیرون نرفت: «خواهم مرد.»

تا چند سالی پس از آن ماجرا خودم را موظف احساس می‌کردم حساب تک‌تک لحظه‌هایم را داشته باشم. همیشه یک فکر پس ذهنم بود: «خواهم مرد.» از تعطیلات متنفر بودم. باید برنامه‌ریزی‌اش می‌کردم. تعطیلاتی که واقعاً تعطیل باشد مصداق مرگ بود.

تعطیلات آوانسی بود تا عقب‌افتادگی‌ام را از اهداف حاشیه‌ای‌ام جبران کنم. حاشیه مهم‌تر از متن بود. موفقیت را در این می‌دیدم که زودتر وظایفی را که دیگران تعیین کرده بودند انجام بدهم تا بتوانم به وظایفی برسم که خودم تعیین می‌کردم. کتاب‌هایی که خریده بودم و خوانده نشده بودند «باید» خوانده می‌شدند. مجلات خوانده نشده کفران فرهیختگی بود. نقاشی‌ها و نوشته‌هایم را می‌شمردم و نوشته‌های چاپ شده را در دفتری می‌چسباندم و تاریخ می‌زدم. نمودار پیشرفت ذهنم را مرتباً کنترل می‌کردم مبادا مشتق دوم‌اش مثبت نباشد. از جلو کتابخانه‌ام رژه می‌رفتم و شور می‌زدم. آن روزها می‌شد تمامی کتاب‌های به‌دردبخور را خواند. هرچیز قابل خواندن را می‌خریدی و در کتابخانه می‌چیدی و سرفرصت می‌خواندی. این فرصت کردن وظیفه بود. حق کتاب‌های خوانده نشده مثل نمازهای قضا شده باید به جا آورده می‌شد.

بعداً دوباره آموختم وقت تلف کنم. که ذهن به فضای خالی نیاز دارد تا بتواند چیزی تولید کند. مثل اتاق کار. مثل کارگاه. در جای انباشته نمی‌شود کار کرد. تعطیلات باید حفره باقی بماند. در تعطیلات می‌شود فکر کرد و خود را بازآفرید. جای کار کردن نیست. پدرم نمی‌گذاشت در مهمانی کتاب همراه بیاورم. کار درستی می‌کرد.

اما حفره به لبه‌هایش تعریف می‌شود. تنها کار می‌تواند به تعطیلات معنا بدهد. گسترش دادن حفره می‌تواند ناشی از اشتیاق به هیچ باشد. ناشی از فراموش کردن این جمله: «خواهم مرد.»

قاعدتاً ساعات کار باید وقف انجام کارهای مربوط باشد و ساعات تعطیلی وقف عطلت یا بطالت. این‌جا همیشه مربوط‌ترین کارها را در نامربوط‌ترین ساعات انجام می‌دهی. شب‌ها. زمانی که دیگران نیستند و رسانه‌ها خاموش‌اند. در پستو. جایی که دیگران نیستند. در شمال. آن‌سوی کوه‌ها. جایی که ارتباط قطع است. منتظر بطالت می‌شوی تا کار کنی. «این‌جا» در ساعات کار چیزی تولید نمی‌شود. اگر بخواهی تولید کنی، باید بتوانی میان ساعات کار و بطالت رفت‌و‌آمد کنی، باید خودت به دست بگیری که چه هنگامی را کار کنی و چه هنگامی را نه. باید بتوانی سر کار وقت تلف کنی و در اوقات فراغت کارکنی. باید این بدبینی را در خودت پرورش دهی که درهای باز را باور نکنی. آن‌ها را در باغ سبز به شمار آوری. از درهای بسته استقبال کنی. آرامش پشت درهای بسته است. باید بتوانی افسار خودت را خودت به دست بگیری. و با ناباوری کامل نسبت به آن‌چه به تو گفته می‌شود رفتار کنی. باید بتوانی خودت را حبس کنی. باید کلید را خودت به دست بگیری. اگر نمی‌توانی درها را باز کنی، باید دست‌کم مطمئن شوی می‌توانی خودت آن‌ها را ببندی. یک رواقی کامل. باید ذهن‌ات را با ریتم تعطیلات، با ریتم فقدان، با ریتم نه شنیدن‌ها هماهنگ کنی. باید آدمی بشوی که «می‌تواند» مرتباً از نو شروع کند. آدمی که هرگز به پیوستگی هیچ جریانی اعتماد نمی‌کند. آدمی که همیشه انتظار دارد هرچیز و هرکس و هرجایی تعطیل و هر مجوزی باطل شود. آدمی که بزرگترین دغدغه‌اش نه طی مسیر که انگیزه‌ی شروع دوباره است. کسی که می‌خواهد بداند چه طور می‌توان خود را به انجام کاری که باید، موظف کرد و از هر وظیفه‌ی دیگر گریخت. نوعی آنارشی ناشی از حس انجام وظیفه.

و عجیب نیست جایی که زندگی خود بدل به وهن شده باشد تعطیلات ناخواسته و مکرر، نوعی پاداش به شمار آید. انگار گفته باشند: «نگران نباش، دست‌کم خواهی مرد.»

مرا به یاد طرحی از گویا از فقرای خوابیده می‌اندازد که زیرش نوشته: «بیدارشان نکنید. تنها تفریح بیچارگان خواب است.»

کسی را مرتباً به مرخصی فرستادن توهین است. «برو، می‌خواهم که نباشی.» کسی را مرتباً تعطیل کردن یعنی این‌که: «بدون تو نیز امورات‌مان می‌گذرد.»

در جایی که برای هر نوباوه‌ای هر دقیقه یک تست است و برای هر بزرگسالی لحظه‌ای پشت چراغ قرمز درنگ کردن عذابی الیم، تعطیلاتی که در فضا می‌چرخد به سخره گرفتن کار است.

مصاحبه‌گر از ژان پل سارتر می‌پرسد: «شما قرص می‌خوردید تا بیدار بمانید و کتاب‌تان را به پایان برسانید. آیا به نظرتان سلامت‌تان ارزش‌اش را داشت؟» سارتر پاسخ می‌دهد: «بهتر است آدم نقد عقل دیالکتیک را بنویسد تا سر و مر و گنده باشد.»

نتیجه گرفته‌ایم که بهتر است کسی نقد عقل دیالکتیک را ننویسد. بهتر است همگان سر و مر و گنده باشند. و فراموش کنند که با چه شتابی در چاه فرومی‌روند.

چاپ شده در «حرفه:هنرمند» شماره‌ی ۳۹ پاییز ۹۰، صص ۲۰۸-۲۰۹.

مطالعات اجتماعی, نوشته‌ها