در این نوشته صحبتی از زن نیست
۱. فمینیسم
زنان بسیاری را میشناسم که از فمینیسم متنفرند. در واقع، غالب زنانی که میشناسم. بهخصوص از فمینیستها متنفرند. از اداهای فمینیستها. و البته خودشان فاقد ادا هستند. معقولاند.
مردانی که میشناسم کلمهی فمینیسم را با پوزخند ادا میکنند. و اکثراً اعتقاد دارند با شستن ظرفها حقشان را ادا کردهاند. مردان زیادی را میشناسم که یاد گرفتهاند باید از مرد بودن خود شرمنده باشند، اما این شرمندگی را تا گور با خود حمل میکنند. مرد شرمنده، تصویر مرد فمینیست است.
و همیشه این طور به نظر میرسد که فمینیسم مبحث تئوریکی است مرتبط با سطح مشخصی از سواد که پیچوخمهای تئوریکاش نسبتی با زندگی عادی ندارد. فمینیسم چیزی است مرتبط با حقوق زن و دستبالا زندگی خانوادگی، و زندگی خانوادگی هم نیاز به گذشت و مهربانی دارد، نه فمینیسم.
گروه کثیری را هم میشناسم که فمینیسم برایشان چیزی است در مایهی لیبرالیسم، فردگرایی، رعد و برق، زلزلهی بم و قاچاق مواد مخدر.
۲. مردان
اتفاقاً زنان دغدغهی اساسی مرداناند، آن هم نه مردان پرهیزگار و ملایم و شرمگین، بلکه مردانی که سهم خود را از زنان و جامعه میخواهند. آنکه محبت انسانی و دوستی یک زن ایرانی را میخواهد چه کسی را باید ببیند؟ مسلماً کسی غیر از زن ایرانی را. «زنان» ایرانی وجود دارند، اما «زن» ایرانی صرفاً از ورای یک رابطهی حقوقی هولناک درک میشود. و این رابطهی حقوقی او را تولید میکند: همسر، مادر، دختر. زن ایرانی وجود ندارد، صرفاً زن/خانواده هست. «مگر خودت خواهر و مادر نداری؟» صرفاً از درون نهاد خانواده است که زن ایرانی دیده میشود.
مسئلهی اساسی ما مردان مسئلهی زنان است: نه به خاطر نشان دادن موضع اخلاقیمان، یا وجدان و بزرگواری و خضوع و ملایمت و فهمیدگیمان، بلکه به خاطر اساسیترین منافع و حقوقمان: باید این را واضح و روشن بگوییم که ما دیگر جانمان از دست زنان مردسالار به لب رسیده است: مادر، دختر، خواهر، همسر، دوست، همکار. اگر ما به قصاب شبیهیم، اگر صرفاً از خشونت ما میتوان سخن گفت و نه از موجودی به نام زن، به خاطر آن است که ما در میان لاشهها و تنها بار میآییم. در اطراف ما فروافتادگان، قربانیان، زخمخوردگان، روانهای درهمشکسته و امیدهای تباهشده هست اما زنی به چشم نمیخورد. منشأ این هم—اگر با دروغهای وقیحانه کوتاه و سرراست برخورد کنیم—ساده است: اشتباهی ابلهانه منشأ هوس را در شیء قرار میدهد. از آنجایی که سطح پوست زن را منشأ هوس دانستهایم پوست زنان را کندهایم تا خشونت و منظرهی گوشت غرقه در خون، هوس را خفه کند. اما هوس راه خود را به حواس دیگر باز میکند: اکنون با بوی خون تحریک میشویم. با خشونت به جسم.
۳. تن
ما مردان ایرانی با تن احاطه شدهایم؛ با زن روبرو نیستیم. آنگاه مرتباً از منع از تن، تصویر و نگاه سخن میگویند. بیایید با دروغهای وقیحانه سرراست و کوتاه برخورد کنیم: صرفاً آنکه تن را منع میکند نمیتواند از تن بگذرد. آیا مشکل ما با تن جز این است که از فساد گریزانیم؟ مرتباً این پرسش نخنما تکرار میشود که چه راه دیگری جز فساد غربی هست؟ آیا راهی میشناسید که به تضعیف بنیان خانواده منجر نشود؟ مکرر در مکرر شنیدهایم. بیایید با دروغ کوتاه و سرراست برخورد کنیم: فساد جز این نیست که انسان در حالی که زنده است بگندد. مسلماً ما از تمامی جوامع غربی فاسدتریم. مسلماً زنان ما از تمامی جوامع غربی فاسدتر، ابزاریتر و پوکترند. در گندیدگی، نه هیچ کرامتی برای زن هست، نه مرد.
زن در غرب ابزار است. باشد. ما در این سرزمین ارواح، صرفاً تن دیدهایم. اگر از معنویت منظور خلأ باشد، میتوان توافق کرد که زن در وضع فعلی ما بسیار معنوی است. ابهت زن ایرانی به واسطهی نبودش است.
۴. امنیت
مردان با تمام وجود زنان را میخواهند. میخواهند به آنها «برسند» و آنها را صاحب و مالک شوند. پس در نتیجه «مردسالار». و هزار اخلاقیات و عرف و شرم، در این میانه ما مردان را باز میدارد و به حجب و حیا و خویشتنداری فرامیخواند. پس درنتیجه: آنها پاسدار عفاف و امنیت و مدافع حقوق زن. درنتیجه بزرگترین لطف در حق زنان، پررنگ کردن حصاری است که حیوانات مذکر را از آنان دور میکند و آنها را در امان نگاه میدارد. اما اگر این حیوانات به ناگاه اهلی شوند و در زیر یک سقف با زنان زندگی کنند مشکل از میان برخواهد خاست.
این دروغ وقیحانه، ریاکارانه نیز هست، چون گویا بزرگترین مسئله، مسئلهی زنان نیست، کودکاناند.
«مرد وسیله است و هدف بچه.» نیچه از سر خشم اینطور گفت. اما مردان خشمگین اشتباه میکنند. من هم در جملهی پیشین همینکار را کردم. هدف خانواده است: نه زن، نه کودک، نه مرد. هدف کنار هم نگهداشتن سه تنی است که فرض کردهاند از هم بیزارند. آنها را در جهل نسبت به یکدیگر بار آورده، از هم بیزار کرده و سپس به هم میدوزند. آنگاه حجب و حیا و شرم اطرافشان را جاروب میکند تا در این تنهایی به هم بچسبند.
۵. تنهایی
ما عاشق و دلباختهی زنانیم، اما فقط و فقط به تن ایشان علاقهمندیم، نه خود ایشان. اینطور میگویند. ما کوچکترین درکی از ذهن و اندیشهشان نداریم، اما چه طور میبایست داشته باشیم؟ موجودی را که نمیشناسیم چه چیزش را دوست بداریم؟ مسلماً غیاباش را. عشق ما را بدین میسنجند که تا چه اندازه «فراق» را تاب میآوریم. تمامی فرهنگ ما تنفر از وصال است. این دروغ طولانی و احمقانه را دور بریزیم که ما تن زنان را میخواهیم. ما همچون هر انسان دیگر از تن خود و دیگران بیزاریم. اگر میخواهیم در آغوش زنان بمیریم، برای آن است که نتوانستهایم با ایشان زندگی کنیم.
انسانها هر بار که به بدن یکدیگر میآویزند از تنهاییشان میگریزند. هربار که یکدیگر را تنبیه میکنند یکدیگر را به تنهایی محکوم میکنند. هر کودکی که در خیابان مینشیند، هر مادری که او را به حال خود رها میکند، هر تلفنی که بیپاسخ میماند تنهایی را تحمیل میکند. منع تن، تنها منع یک لاشه نیست، راندن تنهاست، توزیع تنهایی. نظامهای انضباطی همواره نظامهای توزیع تنهاییاند: نظامهای منع گفتگو، قلع و قمع کلمه و تولید لکنت. تنها لمس و دیدن زنان ممنوع نیست، گفتگو با ایشان، درس خواندن، رقصیدن، نشستن با آنها، غذا خوردن با آنها، سوار شدن به قطار، اتوبوس، هواپیما، ورزش کردن، آواز خواندن و هرگونه رابطهی انسانی با ایشان بالاخره در جایی توسط دولت ممنوع شده است. اینها همه به معنای تولید لکنت است، به معنای ایجاد دو گروه فاعل و مفعول، شیء و شناسا و جدا نگاه داشتن آنها از یکدیگر. به معنای تولید خواهندهای که آنچه را میخواهد نمیشناسد، و خواستهشدهای که خود را نمیفهمد. عجیب نیست اگر زنان ایرانی نمیتوانند از خود بگویند یا هنگامی که میگویند از دهانی مردانه سخن میگویند. هولناکترین نظام انضباطی، دهان را در تمامی کارکردهای خود میبندد: خوردن، نفس کشیدن، گفتن و بوسیدن.
۶. پرهیزگاری
با اینهمه اگر نظامی که برای سرکوب کردن میل، ابژهی میل را محدود میکند صرفاً در غالب پرهیزگاری جلوه کرده بود تأسفی چنین عمیق به دنبال نمیآورد. «امت»ای که پس از انقلاب مشروطه به تدریج «ملت» شده بود در پی انقلابی دیگر بدل به «خانواده»ای شد که همه در آن خواهر و برادر بودند. پیروزی عرف بر سیاست در ایران هیچگاه تا بدینحد کامل نبوده است. از آنجایی که ساختار خانواده، ساختاری طبیعی جلوه میکرد این تسری دادن رابطهی خصوصی به امر عمومی، بازگرداندن جامعه به وضع طبیعی و صحیح آن به نظر آمد. حال آنکه رابطهی خواهر و برادری ابداً طبیعی نیست. در خانواده اساساً به واسطهی نفوذ پدر ممکن میشود و در جامعهی ما به واسطهی نفوذ دولت. ضمناً این نکته از قلم افتاد که رابطهی خواهر و برادری نوعی استثناء بر قاعده است و نمیتواند قاعدهای کلی باشد. باید همواره زنان و مردانی باشند که که خواهر و برادر نیستند تا بتوان این رابطه را تعریف کرد. گویا تنش تبدیل استثناء به قاعده به درون خانوادههای ایرانی منتقل شده به گونهای که دیگر هیچ رابطهی اجتماعی خواهرانه و برادرانه باقی نمانده است. همهگونه رابطه میان مردان و زنان بیمارگونه است، چه درون خانواده، چه بیرون از آن، چه میان خودِ مردان، چه در بین زنان. کسانی که از تضعیف ساختار خانواده در غرب سخن میگویند خوب است نگاهی به ساختار خانواده در ایران بیفکنند. آمار طلاق و دختران فراری که خوراکِ اخلاقیِ مجلات «خانواده» است نتیجهی غربزدگی ایرانیان نیست، نتیجهی قدرت خانواده است که به چنان حدی رسیده که آن را از درون متلاشی میکند. خوب است از خود بپرسید دختری که از خانواده میگریزد به کدام جایگاه ناموجود در جامعه پناه میبرد؟ آیا جز این است که از حرارت هولناک آغوشی مخوف میگریزد؟
۷. سیاست
باید این را بفهمیم که پرهیزگاری به این معنا نیست که کلاً امکان گناه را حذف کنیم. باید این را بفهمیم که این حذف، حذف امکان اندیشیدن و انسانیت است. باید این را بفهمیم که مردان تعیینکنندهی درون و بیرون زنان نیستند. که در این تعیین، انسان از درون و بیرون پوک میشود. که نفسِ خواستِ چنین ابژهای از سوی مرد، نشانهی بیماری اوست. باید این را بفهمیم که عدم تمایز میان عرف و قانون، به معنای از میان برداشتن حاشیهی آزادی و در نتیجه، حذف تفاوتهاست و حذف تفاوتها معنایی جز از میان برداشتن انسانیت و ذهن ندارد. باید بفهمیم که تبدیل یک جامعه به یک خانواده، به معنای عقبگرد در تاریخ و آفریدن چیزی است که در سنت نیز بیسابقه است. باید بفهمیم که حذف استثناء در خانواده به معنای ترکانیدن خود این ساختار است. باید بفهمیم که پرهیزگاری با شدت و غلظتِ منع، نسبت مستقیم ندارد. باید بفهمیم که تهی کردن زن، بیمارگونه ساختن تمامی ساختارهای مردانه، پوک کردن ابژهی میل و افزایش اشتیاق به مرگ است. باید بفهمیم که این پرهیزگاری، نتیجهی ساختارهای قدرت است و خلاف انسانیت است که پرهیزگاری و عرف نتیجهی قدرت فرد نباشد. باید بفهمیم که خصوصیترین امور ما بدون احقاق آزادی زنان بیمارگونه خواهد بود. باید بفهمیم که این آزادی زیستن و توان ایستادگی در برابر سائق مرگ، بیگره خوردن با سیاست ناممکن است.
و در نهایت، اگر سیاست حضور همگان است، خواست ما خواست تازه و عجیبی نیست. در واقع چیزی فراتر از خواستهای زمان انقلاب و خود انقلاب نیست: خواست با-هم-بودن؛ پذیرفتن دیگری حتا به هزینهی سرکوب شدن خود و نه عکس آن.
۸. زن
زن ایرانی وجود ندارد.
چاپ شده در ماهنامهی اینترنتی سایت «رخداد»، شمارهی ۳، اسفند ۱۳۸۷