اجرا در تیت مدرن
سال ۱۳۸۴ بود. رفته بودم لندن از فوقلیسانس معماری، تئوری هنر معاصر بخوانم. تازه چند سالی بود که موزهی تیت مدرن باز شده بود و بدل شده بود به کعبهی دوستداران هنر معاصر و یکی از موفقترین موزههای هنر دنیا. آنچه ما تئوریاش را میخواندیم عملیاش آنجا به نمایش گذاشته میشد. اما به دلایلی که گفتناش ساده نیست کینهی این موزه را به دل گرفته بودم. موزهها بر بینندههایشان اعمال قدرت میکنند؛ موزههای هنر معاصر بیشتر. این موزه از باقی موزهها بیشتر این کار را میکرد. برعهدهی بیننده است که هرچه نمایش میدهند ستایش کند. یکسویه حرف میزنند. مجبوری گوش کنی. میخواستم جوابشان را بدهم. هنر معاصر گاهی اوقات از زورگویی لذت میبرد و این لذت را به نمایش میگذارد. میخواهد به او حق بدهی. نمیخواستم بیآزمون حق بدهم. میخواستم بدانم که اگر اثر من به موزه میرفت ارزشاش هنریاش چه تغییری میکرد؟ نمیخواستم تا بعد از مرگام صبر کنم که اثرم به موزه برود. باید خودم میبردماش موزه!
همخوابگاهیای داشتم به نام دیمیترا ناتسکولی که رقصدرمانی میخواند. یونانی بود. رقصنده بود. او هم مرض مشابهی داشت. او هم مثل من در فضای کوچک خوابگاه برای دل خودش نقاشی میکرد. فکر کردیم ببینیم وقتی نقاشیهایمان با آثار استادان مواجه میشوند چه اتفاقی برایشان میافتد؟ ببینیم ما همانقدر که میگویند کوچکیم و آنها همانقدر بزرگ؟
میدانستیم که نمیگذارند نقاشیها را به دیوار بیاویزیم. با خودمان گفتیم آنها را به خودمان میبندیم. این دیگر مشکل آییننامهای نداشت. میدانستیم که فوراً سراغمان خواهند آمد. جوابهایمان را شب قبل آماده کرده بودیم. دیمیترا رقصی برای این کار طراحی کرده بود، حرکاتی بسیار آهسته. شب قبل تمریناش کرده بودیم. با یکدیگر قرار گذاشتیم که اگر از ما سؤال کردند جواب مردم را بدهیم. ضمناً حدس میزدیم که بازدیدکنندگان موزه فکر خواهند کرد ما از طرف موزه اجرا میکنیم. برای اینکه فکرشان درست از کار دربیاید بروشور موزه را جعل کردیم و برنامهی خودمان را داخلاش گنجاندیم، تکثیر کردیم و با خودمان بردیم. جملاتی شعارگونه هم (با همان حروف سازمانی تیت مدرن) پرینت گرفتیم که آنجا به خودمان آویزان کنیم. این جملهها بود:
«شمایید که باید قضاوت کنید.»
«هیچکس بودن خجالتی ندارد.»
«حالا که اینجاست جدیاش میگیرید؟»
«اگر بر آن دیوار آویخته بود جدیاش میگرفتید.»
«شما قضاوت کنید. آنها گیجاند.»
«فکر میکنید چون مشهور است آشغال نیست؟»
«شما هنرمند نیستید، نمایشگاهگردان نیستید، منتقد نیستید، دوستتان دارم.»
«اگر کار مونه هم بود نمیخریدید.»
جای اجرا را هم پیشاپیش انتخاب کردیم: سالن توربین. موزهی تیت در اصل کارخانه بوده است و سالن عظیمی در طبقهی همکف دارد که سالن توربین کارخانه بوده. این فضا هر چند ماه به یک چیدمان عظیم واحد اختصاص دارد و هنرمندی که چیدماناش آنجاست در طول آن چند ماه یکی از شاخصترین هنرمندان جهان به شمار میآید. جای مناسبی بود برای ما.
صبح سردی بود. سوار اتوبوس که شدیم قلبمان در دهانمان بود. به سالن توربین که رسیدیم نقاشیها را درآوردیم. من دیمیترا را طنابپیچ کردم و او مرا. تازه شروع کرده بودیم به رقصیدن که نگهبانان سررسیدند. گفتند: «نمیتوانید این کار را بکنید.» پرسیدیم: «چرا؟» گفتند: «در موزه مجاز نیست. شما دارید پرفورمنس انجام میدهید.» گفتیم: «شما چه میدانید؟ در تخصص شما نیست.» جواب دادند: «باید با رئیس موزه صحبت کنید.» ما هم از خدا خواسته. رئیس موزهی تیت را با وقت قبلی از چند ماه قبل هم نمیشد دید. گفتیم: «با کمال میل!» با بیسیم صحبت کردند و مدتی بعد پیدایش شد. موقعی که به ما رسید مردم دورمان جمع شده بودند. یادم است پیرزنی از من پرسید: «میشود به شما دست زد؟» گفتم: «بله!» چهرهی رئیس موزه را یادم نمیرود. دور ایستاد، دستاش را روی دهاناش گذاشت و مدتی مکث کرد که چه تصمیمی بگیرد. لابد با خودش فکر کرده بود یک خاورمیانهای و یک یونانی اینجا دقیقاً دارند چه غلطی میکنند. چهرهاش از عصبانیت آبی شده بود. تصمیماش را گرفت و به سمت ما آمد. صدایش میلرزید و اختیار کلماتاش را نداشت. گفت: «شما حق ندارید این کار را بکنید.» گفتم: «چرا؟» گفت: «شما اثرتان را به موزه آوردهاید.» گفتم: «خب؟» شاید از فرط عصبانیت، جوابی احمقانه داد. گفت: «موزه که جای اثر هنری نیست!» شاید میخواست بگوید «این» موزه جای اثر هنری «شما» نیست. گفتم: «تا حالا فکر میکردم جای اثر هنری موزه است!» گفت: «ولی شما دارید اجرا میکنید.» انتظار سؤال را داشتیم. در گلدسمیتس آخرین نظریههای پرفورمنس را به ما یاد میدادند. گفتم: «شما هم دارید اجرا میکنید. همه اینجا دارند اجرا میکنند. شما دارید نقش رئیس موزه را اجرا میکنید!» گفت: «ولی شما آثار هنریتان را پوشیدهاید.» گفتم: «شما هم اثر هنری پوشیدهاید. لباستان را کسی دیزاین کرده.» گفت: «ولی شما دارید در مورد آثار نظر میدهید.» و به شعارهایی که به خودمان چسبانده بودیم اشاره کرد. گفتم: «دور و برت را نگاه کن. بقیه هم دارند همین کار را میکنند.» گفت: «موزه جای بحث روشنفکرانه نیست.» گفتم: «اتفاقاً فکر میکنم موزه جای بسیار مناسبی است برای بحث روشنفکرانه!» گفت: «با شما بحث نمیکنم. از موزه بروید بیرون.» گفتیم: «بله!» به نگهبانان گفت ما را تا خروجی همراهی کنند. رفتیم بیرون و دو طرف در ورودی تیت ایستادیم و به اجرایمان ادامه دادیم.
بازدیدکنندگان موزه در هر حال باید از بین ما دو نفر رد میشدند. و فکر میکردند که اجرایمان بخشی از برنامهی موزه است؛ موزهها برنامههای فراوانی در فضای آزاد مجاور خود دارند. یادم است یک نفر روبهروی ما، ادای ما را درمیآورد و تکتک حرکات ما را تقلید میکرد. گروهی دیگر روی زمین دراز کشیده بودند و در آن سرما با دقت و حوصله تماشا میکردند. بعضیها میآمدند با ما در حال حرکت عکس میگرفتند. خوشحال بودند که بخت این را داشتهاند که پرفورمنسی را در تیت مدرن مجانی و از نزدیک ببینند. همان تک عکسی هم که از این اجرا داریم عکسی است که یک خبرنگار از ما گرفت و بعداً برایمان فرستاد.
فردایش به تیت برگشتیم و این جزوه را که تکثیر کرده بودیم میان بازدیدکنندگان پخش کردیم:
Reject, ignore or agree.
Look. It is no longer there.
This situation of art is below your dignity. What is the use of a kiss if you are losing your lips?
Look. There stands nothing in front of you.
You think you have seen a lot. You naturally think you gain a lot because you see a lot these days. It is so sad, you lost it because of us, but we all know that it was there someday. You have read about it in books or experienced it a Friday afternoon.
Look. It is not there.
This is not where we were dreaming of arriving at. You have placed huge replicas of dwarfs on pedestals by relying on the judgements of others. Being colossal does not contradict with being a dwarf. It seems it does. O, Artists! Continue observing art with your microscopes and you will never realise that your scrutiny took out your eyes. It is a long time that we have turned the negation of our own discipline into a profession. Emptied, negative art.
Look.
We came to Tate last week with our artwork tied to us to see if a comparison would remind anyone of anything. But you are not allowed to compare. One is not a member of the public as soon as he becomes an artist, they said this and we had to leave the public building. Dear member of public! We are not allowed to comment on artworks by carrying signs or to enter the building as long as we are wearing an artwork. We did not want to enter it naked so we stayed outside. We danced for you, because you are the gallery. We are performing for you because you will always be. Previously, there were artists who were thinking of you when they were doing what they did. In our time, they prefer to think of what you think. But what do you think? Nobody asks you this. Artists try to impress you, but are you impressed? One who keeps on looking for a stronger stimulant will never find it. We are simple artists but we are not ashamed to claim that this situation is below our dignity.
You judge, they are so confused.
این نقاشی را از آن پس همیشه به دیوار اتاقم داشتهام: