نامه
خواندم که حالات خوب نیست. چشمام روی همین جمله گیر کرد و ایستاد. نامه نوشتن برای احوالپرسی است و وقتی به اینجا میرسد دیگر چیزی برای پرسیدن نمیماند. این بیسابقه است. قبلاً اگر پیش میآمد تلفن را برمیداشتم زنگ میزدم تا نگرانی خودم را رفع کنم و تو را خوشحال. دست از سرت برنمیداشتم تا حالات خوب بشود. هرچند قبلاً اگر بود این جمله را نمینوشتی. این جمله وصفحال تو نیست، بخشی از اخبار است انگار. کی حالاش خوب است؟ این چند سال گذشته مگر اساساً چیز دیگری به هم گفتهایم؟ منتها حالا یک فرقی کرده: دیگر نمیشود به این آسانیها از زیرش در رفت. زبانات نمیچرخد کسی را نصیحت کنی، بگویی طوری نیست، موسیقی خوب گوش کن، کتاب خوب بخوان، سرت را با فیلم خوب گرم کن، به شوخی برگزارش کن. نصیحت کردن فحش به نظر میآید. نمیتوانی به خودت بگویی متقاعدش میکنم زندگی ارزش زیستن دارد. اگر تعداد زیادی آدم با هم به این نتیجه برسند که ارزش ندارد لابد شرایط خاصی برایشان پیش آمده. آدم مرده شاید با این جمله خیال خودش را راحت کند اما آدم زنده که نباید به این نتیجه برسد. چه به روزش آمده باشد که به این نتیجه برسد. یک بار در رختکن کلاس رقص، وقتی داشتم جورابام را میپوشیدم به یک مرد یوگسلاو گفتم زندگی ارزش زیستن ندارد. وحشت کرد. گفت هیچوقت از ذهنام هم نگذشته. گفتم قدر خوشبختیات را بدان. چه بگویم؟
این روزها همه حسابی مشغول تحمل چیزهای غیرقابلتحملاند. در کنار کارهای دیگر تحمل نمیکنند، کارشان شده این. و حق هم میدهی، مگر اینکه خیلی از مرحله پرت باشی. فشار از بیرون به داخل نشت میکند، به داخل خانواده و جمع دوستان. سریع عصبانی میشوند، دعوا میکنند، وقتی آرام میشوند در ملال و افسردگی خستگی در میکنند. طوری شده که وقتی میخواهیم به هم محبت کنیم یک قطعه از امنیت روانیمان را کادوپیچ میکنیم و هدیه میدهیم. یک ذره حال خوب، مثل نان در قحطی قیمت پیدا کرده. قسمت کردناش لطف است. میدانی صاحباش چه قدر لازماش دارد.
مثل این میماند که تعدادی آجر را به هم فشار بدهی و بلند کنی. وسطیها به خاطر بقیه از جا بلند میشوند. فشار میشود اصطکاک. از ترس افتادن به هم میچسبند. دندانههایشان در هم درگیر میشود. کی رویش میشود در چنین وضعیتی نصیحت کند؟ وضعیتی که شخص اگر وابدهد له میشود، اگر بیفتد از دست میرود، اگر تحمل کند میشود همینی که میبینی. و اینها برای آدمی مثل تو که کارش هنر است غمانگیز است. خودت میگفتی از یک مشت آجر هنر درنمیآید.
تو هم مثل من به این نتیجه رسیده بودی که فرهنگ و هنر از باقی حیطهها سالمتر است و مفیدتر. سالمتر برای خودمان. راهی بود برای—نمیگویم سرزنده ماندن—زنده نگهداشتن بعضی چیزها. که ذهنات کپک نزند مثلاً. خلاقیت مهم بود چون ممکن بود راهی باز کند که هیچجور پیدایش نمیکردیم. اعتقادمان این بود که حتا زمانی که هیچ راهحلی جواب ندهد میشود اختراعاش کرد. نمیدانم چه بر سر این اعتقاد آمد. به دنبال سوراخ جدیدی میگشتیم برای نفس کشیدن. راستش را بخواهی الآن به نظرم میرسد برای هنر ارزشی قائل نبودیم. وضعیت خیلی اضطراری بود. همهچیز در درجهی اول باید فایده میداشت.
اما حالا یک اتفاقی افتاده بیآنکه اتفاقی افتاده باشد. انگار درد کهنه شده، مزمن شده، رفته به استخوان. حس هم نمیشود حتا مگر اینکه کسی احوال بپرسد. حتا «خوشبهحال»ها هم خوشحال نیستند انگار. دیگر خاص منورالفکرها نیست، بوف کور سر پرچین همه نشسته، همه شدهاند خنزر پنزری. و این درمورد تو عجیبتر هم هست. تویی که وغوغ ساهاب را بیشتر از بوف کور دوست داشتی. بلند میگفتی که به نظرت حتا کتاب بهتری است. به نظر من هم همینطور بود. منتها تا توقع از کتاب چی باشد. میگفتی کسی که از وغوغساهاب لذت میبرد قسمت امید مغزش سالم است.
میدانی؟ به نظرم یک نسبتی هم هست بین امید، واقعبینی و شرایط سخت. اگر امیدت ارتزاق کند از بیاعتنایی به شرایط سخت، بعد از یک مدتی یا واقعبینیات را از دست میدهی یا بیحس میشوی به انگیزههای بیرونی. چیزها نه خوشحالات میکنند و ناراحت. و این اگر وضعیت مخاطبان هنرت هم باشد، دیگر اساساً میخواهی چه چیزی تولید کنی که «فایده» هم داشته باشد؟
نظرم را خواسته بودی. آدم راحت میتواند ببیند که یک اتفاقی افتاده برای تولید هنریات. آدمی که به اندازهی تو با هنرش گره بخورد اساساً خوب بودن حالاش هم با همان نسبت دارد. الآن یک وضعیتی شده که نه بوفکور از تو در میآید نه وغوغساهاب. جدیداً خیلی به این ماجرا فکر کردهام. بیشتر از همیشه. نصیحت که نمیشود کرد، دستکم مینویسم به نظرم چی شده: به نظرم تبعات این تحمل کردن را دستکم گرفته بودیم. وقتی احساس میکردیم با یک شیشه از زندگی جدا شدهایم سماجت نکردیم که چرا. فکر کردیم موقتی است. میگذرد. حالا دورهی موقت کش آمده. افق را غصب کرده. و چون نمیخواهیم به این گردن بدهیم بهخود فشار میآوریم که فراموشاش کنیم. انگار که نیست. و این فراموشی شده عادت ذهن. زندگیمان به تبعاش غیررسمی شده. مرتب به تعویق میافتد. شروع نمیشود. همیشه در حال تعلیق. مثل لباسی میشود که روزی صدبار بشویی. مثل کهنهی بچه. زندگیمان «کهنه» شده، میبینی؟
این چون یک چیز جمعی است تبعاتاش رسیده به فرهنگ و هنر. همیشه میگفتی سؤال اصلی این است که چرا آدم اصلاً کار هنری میکند؟ میگفتی این را جواب بدهی باقیاش آسان است. میگفتی مهم این است که دلیلی برای کار داشته باشی، انگیزهای که پای کار نگهت دارد، دستهایت خودشان کارشان را بلدند. این انگیزه واسطه میشود بین فضای جمعی و کار شخصیات. به گمانام رابطهی فرهنگ و هنر عجیب شده. یادت است همیشه من در نمایشگاه، مردم را نگاه میکردم به جای تابلوها. به نظرم همهچیز از مخاطب شروع و به او هم ختم میشد. باقیاش واسطه است، فرع ماجراست. به نظرم الآن هم میتوانی بپرسی چه به سر مخاطب آمده؟ دارد میآید؟
این گیجی را میبینی؟ این سؤال دائم را که هنر ما کجاست و هنر بقیه کجا؟ اگر جواب ندارد مقصرش همین اتفاق است. کارکرد هنرت که دیگر باشد، توقع که دیگر باشد، مخاطب که چیز دیگری باشد از هنرمند هم چیز دیگری درمیآید. این هنر به آن هنر نمیرسد، حتا وارد گفتوگو هم نمیشود چون هرکدامشان دارند کار دیگری میکنند. اساساً در یک سطح حرکت نمیکنند چه طور به هم برسند؟ اشتباه است یک اسم رویشان بگذاری. اتفاق عجیبی افتاده برای فرهنگ که هنر دیگر از پساش برنمیآید به نظرم. رویش سنگینی میکند. بیا اصلاً خود کلمهها را نگاه کن. برای ما «فرهنگ» کلمهی مثبتی است. هنر که مترادف با «حسن و فضیلت» است. «ادب» هم که اسماش رویش است. آدم بافرهنگ و هنر و ادب یعنی همهچیزتمام. فرهنگ قرار است چیزها را هماهنگ کند. هنر قرار است به تو بگوید چه طور احساس کنی، چه باشی. هنر ما سعی میکند کمک فرهنگ باشد، خرابیها را درست کند و سوختهها را ترمیم. قرار گذاشتهایم دست در دست هم فرشتهی نگهبان باشند. مادرانه زندگی را تیمار کنند. قرار است بشود در هنر اطراق کرد، لحظهای آسود. قرار است تاریخ باشد. تلاشها را ثبت کند. حافظه باشد. قرار است رسانه باشد، آگاهت کند. آیین باشد و خاصیت درمانی داشته باشد. مثل ورد، ذهن را آرام کند. نوازش باشد. اگر لازم شد لالایی بگوید. اگر هم لازم شد بیدارت کند، به هیجان بیاورد، شماتت کند. عصا باشد بتوانی تکیه بدهی و بلند شوی. دستات را بگیرد. از بالا به پایین نازل بشود. هنرمند هم مثل کسی که از درخت بالا رفته برای دیگران میوه بچیند.
برعکس، اینجایی که من هستم لزوماً این کارکردهای مشترک را نمیبینی. از این ازدواج فرخنده خبری نیست. در صفحات فرهنگ مجلات چیزی از هنر نمیبینی. اول سینماست و برنامههای تلویزیونی و اخبار ازدواج خوانندگان و کارهای مفرح دیگر. هنر از آن نوعاش که تو دوست داری چیزی را هماهنگ نمیکند. شبکهی عصبی جامعه نیست. جامعه را هزار چیز دیگر سرپا نگه داشته. فرهنگ هم لزوماً مترادف با وجدان اخلاقی نیست. چیز پیشپاافتادهای است، اسباب تفاخر نیست و هزار منتقد دارد. اسم کار فرهنگی را که میشنوی میدانی نباید زیاد توقع داشته باشی. از دست فرهنگ میشود به چیزهای دیگر پناه برد. به انواع و اقسام حیطههای تخصصی. به جمع فرهیختگانی که تشخیصشان مشکل نیست: در جاهای مشخصی تولید و در جاهای مشخصی به کار گرفته میشوند. ضبط و ربط خودشان را دارند. فرهنگ اما بازار آزاد تصاویر و صداها و نوشتههاست. هرچه بیشتر خریدار داشته باشد بیشتر هم پیش چشم میآید و بیشتر تولید میشود. کلی منفعت هست در بافرهنگ بودن. برایش لازم نیست ایثار کنی. چیزی است که از تو خواسته میشود. برای حرف زدن، بهترین جا سطح بوم و فضای گالری نیست. هزار جای دیگر هست. ساختارهایی بسیار محکمتر از هنر یا ازخودگذشتگی و ریاضت خودخواسته ثبات روانی جامعه را حفظ میکند. و در مقابل، هنر خیلی کمتر از چیزی که من و تو اعتقاد داریم اهمیت دارد. چیز مقدسی نیست اصلاً. قیمتاش بالاست اما ارزشمند نیست آنقدرها. با گلف بازی کردن تفاوت زیادی ندارد. بارش را سبک کردهاند. نظامِ تولیدِ تصاویر و اصوات و جملات، تیولِ هنر نیست. هزار کارگزار تصاویر وجود دارد. در مقابل، هنرمند کسی است که مثل ریاضیدان تصمیم گرفته در حیطهای بسیار تخصصی کار کند؛ حیطهای که فایدهاش مستقیماً مشهود نیست. در بدنی که برای جامعه ساختهاند، هر قسمت از وظایف هنر را ارگان دیگری برعهده گرفته. اینطوری هنر هم سنگ کلیه نمیگیرد. وظیفهاش تولید امید و الگو برای دیگران نیست. وظیفهاش تغییر واقعیت نیست. برای حل مشکلات، آدمهایی استخداماند و دستمزد میگیرند. از هنرمند حتا انتظار نمیرود که روشنفکر باشد. خود این کلمهی «روشنفکر» (یا حتا «فرهنگی») به فارسی است که این معنی را میدهد. در زبانهای اروپایی چیز دیگری معنی میدهد. روشنفکر و هنرمند مترادف نیست؛ غالب اوقات حتا با هم جمع نمیشود.
فرهنگشان برعکس، صنعت است. وقت را پر میکند، آدمها را به هم نزدیک میکند، از آنها جمع میسازد. در دیگی که همه در آن میجوشند فرهنگ آب است. فرهنگشان متولی ندارد. واقعاً ندارد. کسی نگران «سطح» آن نیست. نگران حقاند و قانون. تا وقتی آزار کسی را در پی نداشته باشد هیچ فرقی نمیکند چی تولید میکنی. اگر دیگران خوششان بیاید مشتری پیدا میکند. کسی نمیتواند به خودش این حق را بدهد که سطح مناسب را برای دیگران تعیین کند؛ تعیین کند که چه بشنوند و چه ببینند و چه احساس کنند و چه تصوری از دنیای اطرافشان داشته باشند. که معنایش این نیست که لزوماً تصوری واقعی یا متعالی از اطرافشان دارند. عجیب نیست اگر نتیجهی چنین چیزی میانمایه از آب درآید.
میدانم، شاید خوشمان نیاید، اما در هر حال، درها اینجا بر چنین پاشنهای میچرخد. همیشه هم اینطور نبوده. قبلاً همین دغدغههای امروز ما را داشتهاند. وقتی که داشتهاند چیزها را برپا میکردهاند، مستقر میکردهاند. به همین خاطر هم هنر گذشتهشان را بیشتر میپسندیم. حالا آن را برچیدهاند. به حیطههای دیگری منتقل شده. هنرمند خودش را اینجا قهرمان نمیبیند. یک جبههی واحد هم برای جنگیدن وجود ندارد. اساساً هیچ تپهای که بتوانی همگان را از بالایش صدا بزنی وجود ندارد. هر حرفی مخاطب خودش را جمع میکند. هیچ حرفی همه را جذب نمیکند. برای جمع، جمع تصمیم میگیرد آن هم از روی ناچاری. چون به هر حال گروه باید یک سمتی برود. چون همه با هماند به آن سرعت پیش نمیروند اما هر طرفی بخواهند بروند آزادند. آدمی هم که نمیخواهد منتظر میانگین بماند نمیماند. فرد خودش تصمیم میگیرد کجا مستقر شود. منافع مشخص است. این تویی که باید مشخص کنی چه میخواهی. معلوم است از تو چه میخواهند. به نظر میرسد هنر خیلی وقت پیش قهر کرده و سرش به کار خودش گرم شده. به حیطهی کوچکی اسبابکشی کرده که برایش در نظر گرفتهاند.
حالا این چه شباهتی دارد به وضع ما؟ به نظرم تضاد عجیبی بین فرهنگ و هنر پیش آمده: آنچه از تو میخواهند تولید کنی با آنچه امکان دارد تولید کنی نسبتی ندارد. جایگاهی که از تو انتظار میرود اشغال کنی با جایگاهی که عملاً برایت گشوده است نسبتی ندارد. نیازی اضطراری وجود دارد برای تولید هنری که بتواند نقش فرهنگ را بازی کند اما عملاً امکان تولیدش نیست: هنری که خاصیت آیینی داشته باشد، که نقش ملاط را بازی کند، که «حرف بزند»، ذهن را خالی کند، دورنمایی دیگر ترسیم کند، امید بدهد، گرد بیاورد. در مقابل، آنچه به رویت گشوده است امکانات محدود فضایی خاص است که مخاطباناش عاماند. طول و عرض و عمقاش با هم هیچ نسبتی ندارد. آنچه میشنوی، با آنچه میتوانی بگویی و آنچه میشنوند تناسبی ندارد. در نتیجه به نظر میرسد هرکار میکنی درست از آب درنمیآید. کلمهها از زیر دستات میگریزند، دهانات گشوده میشود اما چیزی به گوش نمیرسد. میخواهی چیزی تولید کنی که زندگی دیگران را بهتر کند یا دردت را تسکین بدهد. اما هر بار نهایتاً به «هنر» میرسی، به نقطهی عزیمت. عمق هنرت را به عمق رنجی که بردهای میسنجی و محتوای کارت را در محتوای پیام جستوجو میکنی، اما عمیقترین داشتههای روانیات به کارت وزن نمیدهد. در جایی که سنجهای وجود ندارد تصوری از پیشرفت پیدا نمیکنی. خودت نمیدانی چیزی را که ساختهای چهقدر جدی بگیری. این حد از همدلی که در مخاطبانات مییابی کمنظیر است اما اثرت همواره در حد اثر میماند و فراتر نمیرود. به آن پدیدهای بدل نمیشود که در تاریخ هنر میخوانی، که لنگرش در تاریخ گیر میکند، که دیگران در آن معنی میدمند و در هزار چیز دیگرش میبافند، به لایههایش میافزایند، در زندگیشان واردش میکنند و از آن چیزی میسازند که میشود به آن تفاخر کرد. در اثرت نگاه میکنند اما همواره از پشت شیشه. با چیزی که ساختهای میخندند و گریه میکنند و باز چیزی عوض نمیشود. چیزهایی که ساختهای روی هم جمع نمیشود، از خیل پراکندهها چیزی درنمیآید، چیزی پا نمیگیرد. باید چیزی پا بگیرد تا تو هم بتوانی پابهپایش رشد کنی.
وقتی کاری برای همگان به یک اندازه ناشدنی باشد ایراد از جایی دیگر است. به نظرم بیش از حد از هنر توقعات نامربوط داشتهایم. نمیشود واقعیت را با خیال حل کرد و با استعاره حرف زد. به هر اندازه ضروری، نمیشود هنر را به هر کاری واداشت. به نظرم این همه دغدغهی جدیت، دارد کمر بیانات را تا میکند. فرونشاندن تشنگی با آب دریاست. انتظار آرامش از ناله داشتن، درد را آرام نمیکند، اگر هم بکند شعر از آن درنمیآید.
نظر مرا بخواهی، تو فرهنگ و هنرت با هم جور نیست. تبار هنریات از جایی دیگر میآید ملزومات فرهنگیات از جایی دیگر. درنتیجه تصوری که به مثابه هنرمند از خودت میسازی شکاف میخورد. به نظرم مسئله دیگر این نیست که انگیزهای برای کار کردن پیدا کنی. مسئله این است که ببینی به کدام انگیزهها میدان میدهی. و برای چیزی تلاش کنی که در اساس شدنی باشد. حتا در شرایط اضطراری هم نباید لزوماً به مخاطبانات گردن بدهی. ممکن است اساساً آنچه از تو میخواهند هنر نباشد. ممکن است آنچه به کارشان میآید در حیطهی هنر نباشد. شاید به اشتباه از تو توقع دارند. شاید بهترین کار این باشد که دستخالی روانهشان کنی.
تا آنجایی که تو و کارت را میشناسم، شاید لازم باشد این شیشهای را که از پشتاش زندگی را نگاه میکنی هرچه زودتر بشکنی. این حس به تعویق افتادن زندگی را باور نکنی. صبر نکنی. و از همه مهمتر، نگذاری که به کارت راه بازکند. این هنر اضطراری، نوعی سلوک هنری برایت میسازد که هیچگاه آغاز نمیشود و همواره به تعویق میافتد. همیشه داری شروع میکنی. به نظرم باید سررشته را از همانجایی بگیری که رهایش کردی: از آرزوی وضعیتی که در آن زندگی ارزش زیستن دارد. تو باید بتوانی وغوغساهابات را بنویسی حتا اگر همه بوف کور بخوانند. چه میدانی بعداً از تو چه میخواهند. شاید بخواهند در آخر بیوگرافیات خودکشی کنی. باید از خودت بپرسی که آیا جایگاهی را که برایت تدارک دیدهاند میخواهی؟ اگر نمیخواهی چه بهتر که از همان ابتدا بدانی به آن نمیرسی. در چنین وضعیتی راهی نداری جز اینکه از زندگی شروع کنی. هرجا که پیدایش کنی. چه به فرهنگ کمک کند چه نکند. تو سالم باش؛ اینکه به دیگران کمک کنی فرع است. شاید اگر هنر را به عنوان درمان استفاده نکنیم دستکم هنر سالم بماند.
منتشر شده در: حرفه:هنرمند ۴۵، بهار ۱۳۹۲، صص ۱۳۷-۱۳۴.