باوند بهپور

بازگشت به صفحه‌ی اصلی

نقد کتاب

الهیاتِ ترجمه‌ی بنیامینی

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

۱.

کتابِ کوچکی به فارسی نوشته شده است که خوانندگان محدودی دارد . کتابی نامنسجم و پراکنده و سرکش که ادعایش «شکافتن و به‌پیش‌رفتن با تبرِ تیزشده‌ی عقل» است اما خوانندگان‌اش را وامی‌دارد نه مسیری را که پیموده، که زیبایی و قدرت ذهنی را تصدیق کنند که این ضربات را فرود می‌آورد. نقد چنین کتابی چگونه باید باشد؟ کتاب، از قول دیگران درباره‌ی نقد، نظری دارد: نقد مانند ترجمه اثر را می‌کُشد، مانند ترجمه، عبارت است از بازنمایی هسته‌ی منثور اثر. نقد با برملا کردن ایده در اثر، اثر را به یک ستون فقرات فرومی‌کاهد؛ نقد،‌ اثر را بهت‌زده می‌کند؛‌ نقد، اثر را می‌گوید.

ادامه‌ی مطلب ›


«شنل پاره‌»ی نینا بربروا

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

کتاب‌های خوب هست و کتاب‌های فوق‌العاده. کتاب‌های بد را نمی‌توان کتاب دانست. چیزهای بسیار ناراحت‌کننده‌ای هستند. صرفاً یکی از آن عقایدی که آدم از روی آبروداری با خودش این طرف و آن طرف حمل می‌کند باعث می‌شود از آن‌ها انتقام نگیریم. یا فراموش می‌شوند یا مانند زخم در یاد می‌مانند، نظیر خاطره‌ی آن ساعت‌هایی که آن‌قدر از فرط ملال به ملال می‌اندیشی که خاطره‌ی سیمان‌شسته‌ی کف ایستگاه قطار یا موزائیک‌های بزرگ فرودگاه دیگر از یادت نمی‌رود.

«شنل پاره‌»ی نینا بربروا که فاطمه‌ی ولیانی به فارسی برگردانده برای من بی‌برو برگرد از دسته‌ی کتاب‌های خوب و محکم بود. زندگی‌ام را تغییر نداد. از آن کتاب‌‌های فوق‌العاده‌ای نیست که ادبیات را از هم می‌پاشد. از کتاب‌هایی است که ادبیات از آن‌ها درست شده. از آن کتاب‌هایی نیست که در غالب نوشته‌هایت به آن فکر می‌کنی بی‌آن‌که به آن‌ها ارجاع بدهی یا به سمت کسی درازش می‌کنی تا با کمی غرور بگویی: «برو بخوان تا بفهمی داستان یعنی چه.» مثل «تاریخ جنون» ترجمه‌ی ولیانی نیست که خوانندگان‌اش را مجبور کرد به احترام نویسنده و مترجم کلاه از سر بردارند. مجبورت نمی‌کند، خیلی خوب متقاعدت می‌کند. کارکردش چیز دیگری است و کتاب و ترجمه‌اش هم از عهده‌‌‌ی این کارکرد به کمال برمی‌آیند.

ادامه‌ی مطلب ›


اندیشه‌هایی برای وضعیت ویرانه‌ی ما

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

«تفکر اضطراری» نام گزیده‌ی یادداشت‌ها و مقالات امید مهرگان است که پیشتر در صفحات اندیشه‌ی روزنامه‌ی شرق منتشر شده بود. نخستین سؤالی که به نظر می‌رسد این است که چرا باید چنین کتابی را خواند؟ نویسنده در مقدمه‌ی کتاب از کوچکترین تلاش برای متقاعد کردن خواننده در این مورد می‌پرهیزد و در مقابل خودِ ایده‌ی نگارش مقدمه را تخریب می‌کند: «مقدمه را نباید زیاد جدی گرفت، هیچ مقدمه‌ای را. کاری از دست مقدمه‌نویسی برنمی‌آید، زیرا مقدمه نمی‌تواند آنچه را از دست رفته است نجات دهد؛ نمی‌تواند درزها و شکاف‌ها را به هم آورد، یا نقاط مبهم و بی‌معنا را روشن سازد. آن چند صفحة آغازینِ یک کتاب، که مقدمه یا درآمد نام دارد، حتی قادر نیست به‌شیوه‌ای منسجم و باربط هدفِ کتاب را توضیح دهد. تمام این خیالات و وسوسه‌های مقدمه‌نویسی را باید کنار گذاشت … مقدمه بنا نیست کل را به‌تمامی بازنمایی کند، بلکه خود یکی از همان اجزائی است که درست همپای دیگر اجزا دارد می‌کوشد تا کلیتی را نمایندگی کند. احتمالاً با حذف مقدمه و تخریبِ آن، حال در هر شکلی و به‌ هر شیوه‌ای، است که می‌توان کتاب را از بند رها کرد.»

ادامه‌ی مطلب ›