باوند بهپور

بازگشت به صفحه‌ی اصلی

نوشته‌ها

دهن‌کجی به افلاطون در باب معماری

۱۹ تیر ۱۳۹۹

Inja

گالری این/جا

باوند بهپور

تیرماه ۱۳۹۹

به نظر می‌رسد که بازنمایی فضای معماری، کاری مادون معماری است، نه مافوق آن. غالب معماران، می‌پندارند که کاری ورای هنرمندان تجسمی انجام می‌دهند و نه در سطح آن‌ها. برایشان نقاشی و خلق تصویر، بیشتر وسیله است تا هدف. دستخط معماران هم در طراحی‌هایشان تفاوتی محسوس با هنرمندان تجسمی دارد: از جنس نمود (presentation) است نه بازنمود (representation). در دوران مدرن، هنگامی که هنرها را مرتب می‌کردند و می‌خواستند معماری را در بین هنرها بگنجانند دیدند که موضوع کار معمار (در مقام هنرمندی که کیفیت تولید می‌کند) مشخص نیست: موسیقی هنر اصوات بود؛ مجسمه‌سازی هنر حجم؛ و نقاشی هنر نقش‌و‌رنگ. پرسیدند موضوع معماری چیست؟ و پاسخی ساده دادند:‌ معماری هنرِ ساخت فضاست. اما نکته‌ای لاینحل باقی ماند: هنرمندان دیگر بر موضوع‌شان احاطه و کنترل داشتند در حالی که کیفیت فضایی از چنگ می‌گریزد و چیزی را که از چنگ می‌گریزد نمی‌‌توان طراحی کرد. معمار لزوماً قادر نیست کیفیتی فضایی را که نقاش ثبت می‌کند عیناً بیافریند. یک بنا در فصل‌های مختلف سال، در ساعت‌های مختلف شبانه‌روز، توسط اشخاص متفاوت از زوایای متفاوت و به دلایل متفاوت دیده و استفاده می‌شود. معمار، یک بنای غم‌انگیز برای تماشای غروب نمی‌سازد. به طور خلاصه،‌ بنای معماری فضایی واحد ندارد. چیزی را که ثابت نیست چه‌طور می‌شود طراحی کرد؟ معماران امروزی در بخش هنری کار خود، تصویر را به کار می‌گیرند تا نتیجه‌ی کار خود را تحت کنترل درآورند. در واقع «تصویر فضای معماری» معماری را به هنرهای تجسمی وصل می‌کند و معماری که بر تصویر احاطه‌ ندارد اثرش خصلتی مهندسانه می‌یابد نه هنرمندانه. اما این نسبت امروزین معماری با هنرهای دیداری (همچون رابطه‌ی معمار و نقاش امروزی) امری جدید است که تاریخچه‌ای پرتلاطم را از سرگذرانده تا به امروز رسیده و ذاتی معماری نبوده است.

سقراطِ افلاطون، برای مثال، نقاش را سه مرتبه از حقیقت دور می‌دانست و استادکار را از نقاش برتر می‌پنداشت: روی میزی که نجار می‌ساخت، دست‌کم می‌شد غذا خورد اما میزی که نقاش می‌ساخت به کاری نمی‌آمد. شیء نقاشی‌شده، نه حقیقی بود و نه واقعی: سایه‌ای از سایه‌ی حقیقت بود. البته افلاطون، در دهان سقراط حرف‌هایی می‌گذاشت که با منافع صنفی‌اش همخوانی داشت: میز حقیقی از جنس «ایده» بود  و پرداختن به «ایده‌ها» هم در صلاحیت فیلسوف: نخست فیلسوف، سپس استادکار و آنگاه هنرمند؛ حقیقت، واقعیت و سپس بازنمایی؛ کلمه، شیء و آنگاه تصویر؛ فیلسوف، معمار و دست آخر نقاش.

در سده‌های میانه، سلطه‌ی «کلمه» و «کلام» به واسطه‌ی مسیحیت تداوم یافت، صرفاً متألهان بر جای فیلسوفان نشستند و حق به جای حقیقت و ملکوت به جای عالم مُثُل: دیگر روشن بود که «در آغاز کلمه بوده» و تقدم و اولویت با اوست. این بار، امر الهی (حق) مقدم شد بر شیء و تصویر شیء. واقعیت هم یک قدم عقب نشست. برای یک هزاره، حنای واقعیت دیگر رنگی نداشت: نقاش حالا دیگر حقیقت را بازنمایی می‌کرد نه واقعیت را؛ اما «ایده»‌ای نداشت و آن را نمی‌ساخت. استادکار هم اعتنایی به واقعیت نمی‌کرد؛ در عمل، میز و صندلی‌های بسیار ناراحتی می‌ساخت. معمار بنایش را در قیاس با ملکوت می‌ساخت؛ به قامت انسان نمی‌برید. و طبیعت باید تا دوران نوزایی منتظر می‌ماند تا سرمشق کسی بشود.

در رنسانس، نقاش خود را به معمار رسانید. استادکار و هنرمند و فیلسوف یکی شدند. برونلسکیِ مهندس و معمار و نظریه‌پرداز، خراط و زرگر و مجسمه‌ساز هم بود؛ میکل‌آنژ هم معمار بود و هم نقاش و هم مجسمه‌ساز؛‌ داوینچی که همه‌فن‌حریف بود و همه‌کار می‌کرد. هنرمند این بار «ایده» داشت و شروع به طراحی ‌کرد؛ در هر دو معنی drawing و design: کار هنرمند حالا دیگر صرفاً بازنمایی نبود، «پیش‌نمایی» هم می‌کرد: طراحی «می‌نمایاند» که چیزها قرار است چه‌گونه باشند. معماری حالا دیگر حتا پیش از پیدایش هم نمود داشت: طراحیِ معماری بود نه معماریِ صرف.

با انقلاب صنعتی اتفاق تازه‌ای برای این سه رقیب افتاد: «کار» که نزد یونانیان در شأن فیلسوف نبود اکنون از وظایف استادکار هم حذف شد:‌ کار بر عهده‌ی ماشین بود، نه استادکار. ماشین به مثابه موجودی مستقل میان طراح و کارگر حائل شد، خودش «تکنیک» را برعهده گرفت و استادکار را تا حد کارگر تنزل داد و طراح را تا حد فیلسوف بالا برد: آفرینش کار کسی بود که «ایده‌»ای داشت و می‌توانست آن را به تصویر بکشد ولو نتواند آن را با دستان خویش (یا با ماشینی که در دست اوست) «بسازد». به‌تدریج «نمود» پیشی گرفت از «بازنمود». طراح–که خدایی می‌کرد–فرامین‌اش را از ملکوت این‌جهانی برای کارگران می‌فرستاد تا در ناسوت اجرا کنند. گویی وظیفه‌ی طراح و معمار، «تجلی» هرچه‌ بی‌واسطه‌تر «ایده‌» بود و مهم‌ترین ابزارش هم «ارائه» و «نمود». کارش تولید واقعیت نبود؛ تولید تصویرِ واقعیت هم نبود؛ بازنمایی نمی‌کرد؛ تصویری می‌ساخت که بدل به واقعیت می‌شد. هنرمندِ طراح، دیگر سه مرحله از حقیقت دور نبود:‌ بر حق ایستاده بود.

اما سلسله‌ی جایگشت‌ها به همین‌جا متوقف نماند و ماشین قدمی پیشتر آمد: تکنولوژی که پیش از این «کار» را از استادکار گرفته بود، این بار «بازنمایی» را از هنرمند گرفت. دوربین عکاسی، گویی «میز کشیدن» را از دوران سقراط هم مهمل‌تر ساخت. سپس تکنولوژی چاپ، تصویر را به تولید انبوه رسانید و جهان را از آن انباشت. در عرض چند دهه، تصویر از واقعیت پیشی گرفت و به جای آن نشست تا در دوران ما، تصویر از واقعیت واقعی‌تر شد: اکنون نخست تصویر است و آنگاه شیء؛ و حقیقت (در صورت وجود) ته صف می‌ایستد.

سپس تکنولوژی گام آخر را برداشت تا امیدهای صنفی افلاطون را از هم بپاشد: ماشینی که پیشتر کار را از استادکار گرفته بود و بازنمایی را از هنرمند، این‌بار «ایده» را هم از «فیلسوف» گرفت و «علم» را به جای «فلسفه» نشاند. حالا خودِ تولید (و نه فیلسوف) تصمیم می‌گرفت که دانستن کدام چیزها لازم است و کدام ایده ارزش تجسم بخشیدن دارد. هنگامی که هر سه حرفه را به حد کارگر رسانید آنگاه استخدام‌شان کرد.

معماری امروز، هم به «ایده» اهمیت می‌دهد و هم به «تصویر» بیرونی و هم به «تکنیک‌». هم فلسفه‌پردازی می‌کند هم خودنمایی و هم باریک‌بینی‌های فنی به خرج می‌دهد. اما «ایده»اش «کانسپت» است نه «حقیقت»؛ و «تصویر»ش «نمود» است نه «بازنمود»؛ و «تکنیک‌»اش «تکنولوژی‌» است نه «استادکاری». و معماری که زمانی ادعایش این بود که هم هنر است و هم علم و هم فن، اکنون هیچ‌کدام است، نه تمامی آن‌ها.

اگر قرار باشد اثر معماری «مافوق» این جایگاه بایستد و نه «مادون» آن، نیاز خواهد داشت که این تفرعن سه‌گانه را کنار بگذارد: بار دیگر از استادکار و نقاش و فیلسوف درس بگیرد. ایده‌ را از فیلسوف بیاموزد و کار را از استادکار و تصویر را از نقاش. و برای این کار باید «تصویر» را بازیابی کند و از نو بیاموزد. آن‌چه معماران امروزه به اسم تصویر می‌شناسند و به کار می‌برند غالباً فراورده‌‌ای تکنولوژیک است عاری از قابلیت‌های هنری و نمی‌تواند معماری را به سطح هنر برساند. از این منظر، کار نقاش افلاطون مهمل نیست: نخست باید نقاش فضایی برای تخیل میز گشوده باشد و فرهنگی بصری بسازد که نجار افلاطون بتواند در آن فضا «کار» کند و نام استادکار بر خود بگذارد. از چنین منظری، ایده‌ی چنین نمایشگاهی ایده‌ای بسیار مفید از قضا برای معماران است: این گرداندن نگاه به سوی امر واقعی و کیفیت‌های فضایی موجود، این تغییر زاویه‌دید از نمود به بازنمود، و اگر شد، برداشتن قدمی در راه اعاده‌ی حیثیت به تصویر. و این کار را هر فرهنگ بصری باید برای خود و به صورت محلی انجام دهد. در روزگار ما که میزها بسیارند و طراحان بسیار و طرح‌های میز بی‌پایان، دهن‌کجی به افلاطون نوعی وظیفه‌ در حیطه‌ی تصویر جلوه می‌کند.


مانیفست هنر تازه

۱۴ دی ۱۳۹۸

۱. نارضایتی ما ایرانیان ازصورت و شکل زندگی‌مان در جهان امروز بی‌نظیر است

۲.گاهی احساس می‌کنیم فاقد صورت‌ایم یا همچون گانه‌شای هندی، سر فیلی را برگردن خود نصب کرده‌ایم.

۳. خود را در معرض جذام فرهنگی می‌بینیم: فروریختن گوشت صورت‌هایمان. نگرانی ما صرفاً از‌شکل‌افتادگی ظاهرمان نیست. ارگان‌های حیاتی ما درونِ این صورت‌ قرار دارند: چشم و دهان و بینی و گوش و پوست‌مان. بدون‌ صورت، کور و کر و لال و بی‌حس‌ایم.

۴. بدون‌ صورت، معنایمان از میان می‌رود. برای مایی که زاده‌ی فرهنگی معناگراییم این مشخصاً خطر مرگ است: اگرصورتی برای زیستن نداشته باشیم دیگرزندگی نمی‌کنیم، صرفاً زنده‌ایم.

۵. هدف از خلق این صورت، ظاهرسازی نیست: ظاهری که ما را بدان بشناسند. برای شناخته شدن، همان سر فیل کفایت می‌کند. این صورتی است که بتواند معنایمان را حمل ‌کند. چنین صورتی را نمی‌توان در آینه دید اما بر ظاهرمان نقش می‌اندازد: نوعی سامان ذهن است و هندسه‌ی روح.

۶. ساختن این صورت، کار هنرمند است؛ وظیفه‌ای فراموش‌شده.

۷. ما نمی‌توانیم سر خود را قرض بگیریم. صورت خود را باید خود بسازیم. برای این کار دستورالعملی وجود ندارد که همه‌ی فرهنگ‌ها بتوانند به یکسان به کار بگیرند. این را نمی‌توانیم از دیگران بیاموزیم و آخرین صورت جهان را برچهره بگذاریم. به‌خصوص که جهانی شدن، در قالب غلبه‌ی یک فرهنگ بر سایر فرهنگ‌‌ها ظاهر شده، نه همگرایی همه‌ی آن‌ها.

۸. ما آزادیم در ساخت این صورت، از هر فرمی‌ مربوط به اکنون یا گذشته‌ی خود یا دیگران استفاده کنیم اما هر نقابی بر چهره‌ی ما نمی‌نشیند، بدان پیوند نمی‌خورد و بدل به چهره و گوشت نخواهد شد.

۹. ما به صورت‌هایی احتیاج داریم که بتوانیم زندگی‌شان کنیم. این را صرفاً می‌توان تجربه کرد: راه‌‌ها از قبل مشخص نیستند، نمی‌توان آن‌ها را سفارش داد یا به دیگران تکلیف کرد. اما هنگامی که پدید ‌آیند درستی آن‌ها را با مغز استخوان تشخیص می‌دهیم.

۱۰. این مسئله‌ی تقابل سنت و مدرنیته نیست. این‌ها نام‌هایی نامناسب برای نامیدن چنین وضعیتی‌اند. اگر هم چنین تقابل‌هایی را معنادار بدانیم باز با چهار چیز طرفیم، نه دو چیز: سنت را غالباً به سنت خود اطلاق می‌کنیم و مدرنیته را به حال دیگری. نه حال خود را پیش چشم می‌آوریم و نه سنت دیگری را.

۱۱. اگر نه گذشته‌ی ما گذشته‌ی دیگری بوده و نه حال ما حال دیگری است و نه معنایمان معنای دیگری، چه طور ممکن است صورت‌مان با او یکی باشد؟ دو نفر با سر یکسان، یک نفرند نه دو نفر.

۱۲. اگر شیوه‌ی آرزو کردن و هندسه‌ی روان‌ ما متفاوت باشد آینده‌مان هم یکی نخواهد بود و صورت‌های دیگران عیناً به کارمان نخواهد آمد. ما در حال خود به سر می‌بریم. با هر میزان تغییر باز بدل به دیگری نمی‌شویم. تهران هرگز پاریس نخواهد شد.

۱۳. ما باید حال خود را به رسمیت بشناسیم. هرچند تحویل گذشته‌ی فرهنگ ایران به آینده در این دوره بر عهده‌ی ماست باز دوره‌ی ما صرفاً دوران گذار نیست، دورانی است برای زیستن ما. دورانی است به اندازه‌ی هر دوره‌ی دیگر معتبر برای زندگی: ما به اندازه‌ی همه‌ی گذشتگان و آیندگان حق حیات فرهنگی و تولید صورت‌های متناسب با آن و تغییرشان را داریم.

۱۴. بازگشتی به گذشته در کار نیست: درِگذشته به رویمان بسته شده و درِ آینده تماماً گشوده نیست؛ ضمناً می‌دانیم که این‌ درها، درهای مایند و با درهای دیگران یکی نیستند. ما و سایر فرهنگ‌ها با مسئله‌ی یکسانی مواجه نیستیم.

۱۵. ما اولین نسلی نیستیم که با این مسئله روبه‌روییم. هنر مدرن ایران مجموعه‌ای از گزینه‌های ما برای مواجهه با این وضعیت‌ است. هنر مدرن ایران را باید از زاویه‌ی میزان موفقیت‌اش در تداوم ما قضاوت کرد نه در قیاس با گذشته‌ی دیگران.

۱۶. به واسطه‌ی تلاش فرهنگی چندین نسل، نگاه ما به جهان و تداوم و پیوستگی شعور ما قطع نشده تا به امروز رسیده است. ما از لحاظ فرهنگی یتیم نیستیم و از نقطه‌ی صفر شروع نمی‌کنیم.

۱۷. احساس ما از وضعیت فرهنگی‌مان نشانگان بیماری است، نه لزوماً واقعیت یا حقیقت آن. اهالی مشروطه خود را در حضیض تاریخ ایران احساس می‌کردند و قاجاریان خود را در دوره‌ی اضمحلال فرهنگی می‌یافتند. قضاوت امروزین درباره‌ی هنر و فرهنگ ایشان با احساس خود ‌آن‌ها مطابقت نمی‌کند.

۱۸. از تمامی نشانه‌ها چنین برمی‌آید که ما در روند تحول فرهنگ در ایران نسلی بسیار مهم‌ایم و از عهده‌ برآییم یا نه، یکی از مکاتب اصلی فهمیدن و احساس کردن جهان در دستان ماست.

۱۹. به واسطه‌ی اهمیت تاریخی فرهنگ در ایران، ما همچنین در شکل‌دهی به صورت‌هایی که رضایت ما را از زندگی رقم می‌زنند بیش از آن‌چه می‌پنداریم مؤثریم. ما در شرایط تاریخی نابسامان اما در فرهنگی قدرتمند، چسبناک، سمج و دیرپا زندگی می‌کنیم.

۲۰. ما از هنر جهان راضی نیستیم.

۲۱. سؤتفاهم‌های ما با هنر جهانی صرفاً از جنس ناهمزمانی نیست. ما بر حسب سامان روانی‌مان گلچین خود را از هنر جهان داشته‌ایم و همواره آن را از زاویه‌ی دید خود خوانده‌ایم. برطرف کردن برخی از این «سؤتفاهم‌»ها نیاز به ویران کردن برخی از عمیق‌ترین و دیرینه‌ترین زیرساخت‌های روانی ما دارد که تحول‌شان را در دو قرن گذشته در سطح جمعی برنتافته‌ایم.

۲۲. سیر عمومی هنر و فرهنگ جهانی در نیم‌قرن گذشته بر وفق خواست و آرزوی ما برای جهان و شیوه‌ی بودن‌مان در آن نبوده است. احساس می‌کنیم جهان فرهنگ به خواست دیگری ساخته و ما در آن فشار داده می‌شویم.

۲۳. در حیطه‌ی تصویر، این حذف عمق و شمایلی شدن تصویر، نشستن تصویر به جای واقعیت و بدل شدن‌اش به هدفِ آرزو، برتری مطلق عقل بر عاطفه و نهایتاً چیرگی آرزو بر آرزومندی، با مهم‌ترین زیرساخت‌های روانی و دستاوردهای تمدن ما در تضاد بوده است.

۲۴. بر این باوریم که هنر امروز، ظاهر را با صورت اشتباه می‌گیرد و باطن را با معنی. یا بیش‌از‌حد به بیرون می‌گراییم یا در واکنش به آن، بیش‌ازاندازه در درون غرق می‌شویم و دغدغه‌ی تولید اشکال نو یا کهنه به یکسان سرگشته‌مان می‌کند. نهایتاً احساس می‌کنیم کارمان بی‌معناست و صورتی برای رفتارمان نداریم یا سلیقه‌ای برای شکل دادن به معنایمان.

۲۵. نهایتاً کارمان یا به ظاهرسازی می‌کشد یا به روانکاوی؛ نه در معنای «حل» مشکلی روانی بلکه شخم زدن درون برای یافتن چیزی قابل ارائه. به جای آن‌که راه تازه‌ای برای کسی بگشاییم و مسئله‌ای را حل کنیم، صورت مسئله را بازنمایی می‌کنیم. برای دیگران کاری نمی‌کنیم؛ از یاد می‌بریم که اگر مشکل خود را حل کنیم مسئله‌ی دیگران را هم حل کرده‌ایم. فراموش می‌کنیم که معنا را جمع می‌سازد.

۲۶. از یاد برده‌ایم که صورت و معنی و ظاهر و باطن ما به هم متصل‌اند و از درون با دیگران پیوند داریم.

۲۷. نشانه‌اش این‌ که ملال تولید می‌کنیم. هرچه بر نوآوری بیشتر پامی‌فشاریم ملال‌آورتر می‌شویم.

۲۸. هنر ایران همواره از ملال پرهیز داشت. هدفش تازگی بود، نه نویی. ما نگاره‌ی کهنه و خانه‌ی کهنه و فرش کهنه و خط کهنه و شعر کهنه نمی‌ساختیم. اولویت مان بدعت نبود اما تلاش می‌کردیم شعر را تر بگوییم و خط را مرطوب بنویسیم. نگاره و فرش را تازه می‌خواستیم و نقوش تازه درمی‌انداختیم.

۲۹. نویی (برخلاف تازگی) در قیاس با دیگران معنا می‌دهد. اما معیار تازگی در خودِ شیء است: میوه‌های تازه می‌خریم نه میوه‌های نو. برای شکل‌دهی به هنری تازه، نیازی نداریم از مقایسه‌ی خود با دیگران شروع ‌کنیم.

۳۰. در جهان امروز، نو دیگر نو نیست. هرچند اشکال نو بی‌پایان‌اند اما قابلیت‌ها و مرزهای بدعت دیگر مشخص و ملال‌آور شده‌اند. در چنین شرایطی، این از بختیاری ماست که در زبان‌مان برای لفظ نو معادلی هست که در زبان‌های دیگر با نو مترادف نیست و هنوز خرج نشده: «تازگی».

۳۱. ما خواهان هنری تازه‌ایم. باید صورتی تازه برای معنایی تازه بیابیم نه این‌که ظاهر و باطنی نو دست‌وپا کنیم. نه آن ظاهر و باطن جدید تازگی به همراه خواهد آورد و نه تازگی لزوماً در اشکال منجمد گذشته اتفاق خواهد افتاد.

۳۲. به جای تکرار خود نیاز داریم خود را تداوم دهیم. برای این کار باید خود را تازه کنیم. باید همه کار کنیم تا زندگی کنیم. خواه با دزدی و اقتباس باشد یا با تحول و بدعت. مهم معنی ماست که باید زنده بماند.

۳۳. برای این کار، باید چشم دیگری را در خود خاموش کنیم. باید اولویت را به زیستن بدهیم، نه زنده بودن. برای این کار، نیازمند صورت‌های تازه‌ایم. تازگی با جان پیوند دارد؛ صفتِ شیء مرده نیست. باید به جان اولویت بدهیم: ما هنر جاندار می‌خواهیم.

۳۴. زندگی، تداوم صورت‌های جاندار است؛ نه استحکام‌بخشی به ظاهری ماندگار: هدف حفاظت از میراث فرهنگی نیست. میراث از مرده به ارث می‌رسد.

۳۵. برای مایی که زاییده‌ی فرهنگی معناگراییم جدایی صورت از معنا در جهان امروز، جشن گرفتن ندارد و تمرکز بر فردیت‌مان لزوماً به تازگی نمی‌انجامد. باید اتفاقاً از جمع و از معنا شروع کنیم. اگر به درون خود می‌رویم  برای آن است که هندسه‌ی روان خود را بیابیم؛ این هندسه‌ای مشترک میان ماست. ما در درون خود به دنبال جمع می‌گردیم.

۳۶. این برای ما خبری خجسته نیست که در جهان امروز شاعرانگی خریدار ندارد، شاعری «کار» محسوب نمی‌شود، و شعر شیوه‌ای از اندیشیدن نیست. ما باید زبان خود را برای درک جهان گسترش دهیم، زبان دیگران را اختیار نمی‌کنیم.

۳۷. ما آرزوی دیگری برای جهان داریم، نه صرفاً آرزوی پذیرفته شدن توسط همین جهان هنر. ما نیازمند صیانت از شیوه‌ی آرزومندی خودیم، هرچند هرگز به اندازه‌ی امروز از آرزو کردن برحذر داشته نشده‌ایم.

۳۸. امروزه برای ما هنر یک انتخاب نیست، ضرورت تداوم معنای ما و لازمه‌ی حیات روانی ماست.

این متن را در قالب پی‌دی‌اف از این‌جا دانلود کنید.

 


مسافران فرهنگ

۰۳ فروردین ۱۳۹۳

«همه رفته‌اند.» همه نرفته‌اند. «هرکه را می‌بینی رفته.» اتفاقاً آن‌هایی را می‌بینی که هستند. حضور به چیست؟ اصل نبود ولی قاعده شد که آن‌که پشت سرش را نگاه نمی‌کند به پشت سرش هم نگاه نکنند. آن‌قدر فراموش‌اش کنند تا غیب شود. خواه ساعدی باشد یا بهمن محصص.
زمانی می‌رفتند که برگردند. به قصد دادوستد فرهنگی. البته بیشتر ستد فرهنگی تا داد. در دوران قاجار این‌طور می‌رفتند. در دوره‌ی پهلوی می‌نشستند تا بیاید. خارج خودش مشتاق بود که داخل شود. از دوره‌ی مشروطه دعوت بود. درها هم به رویش بازتر شده بود. فرش قرمز هم بود. همه‌چیز مهیا. طول کشید تا بیرون‌ شدند. خلع ید. معادل مؤدبانه‌ی دست‌شان کوتاه. دستی که می‌شد برید، فشرد، بوسید یا کوتاه کرد. چند صباحی در آستین رفت. سپس با کودتایی بیرون آمد و دراز ماند. تا زمانی که انقلاب فرش قرمز را برچید و آرزویی تاریخی را برآورد: استقلال نه فقط حاصل که باید اثبات و مؤکد می‌شد. ادامه‌ی مطلب ›


ادبیات اشیاء: مرز واقعیت و تخیل در «موزه‌ی معصومیت» پاموک

۲۲ آبان ۱۳۹۲

«موزه‌ی معصومیت» تقاطع توان ادبی و تجسمی یک ذهن است: دو نوع بازنمایی مختلف برای یک داستان. پاموک تأکید می‌کند که کار این موزه «تصویرگری» کتاب نیست. هرکدام برای خود پدیده‌‌ای‌اند مستقل. حتا از لحاظ زمانی هم ایده‌ی هیچ‌کدام بر دیگری مقدم نبوده: پاموک اشیاء را به نیت ساخت موزه برحسب نیاز داستان‌اش گرد آورده و داستان را هم براساس اشیاء نوشته و پیش رفته است. حتا ساختمان موزه را پیشاپیش خریده و داستان را بر اساس چهره‌ی محله پیش برده. کسانی که کتاب را خوانده باشند می‌توانند از خرده‌ریز‌فروشی‌های محله اشیاء مشابهی را برای خود بخرند تا یادگاری‌ و تحفه‌ای از داستان با خود برده باشند. بر سر در مغازه‌ها نوشته شده: «بخشی از اشیاء موزه‌ی معصومیت از این عتیقه‌فروشی تهیه شده.» ادامه‌ی مطلب ›


هنری که باید خود ببوید

۱۶ آبان ۱۳۹۲

منتشر شده در مجله‌ی «تندیس»، شماره‌ی ۲۶۱، ۱۴ آبان ۹۲، صص ۱۳-۱۲.

مشکل اصلی تاریخ هنر در ایران نبودش است. خود هنر را داریم و هنر در خور اعتنایی هم هست. آن‌چه درباره‌اش نوشته‌اند مکتوباتی است برای ثبت برخی وقایع و یاد کردن از بعضی کسان و خاطره‌ی فلان هنرمند را نگاهداشتن. اما تاریخ هنر به عنوان یک نظام، یک دیسیپلین: این را نداشته‌ایم. تاریخ ادبیات‌مان چنین مشکلی را ندارد. تاریخ سیاسی هم. به مثابه یک رشته وجود داشته تاریخ‌نگاری: از بیهقی و بلعمی گرفته تا کسروی و دیگران؛ نویسنده‌هایی که به خاطر خودشان خوانده می‌شوند تا آن‌چه درباره‌اش نوشته‌اند.

ادامه‌ی مطلب ›


نمایشگاه‌گردانی در ایران

۰۶ شهریور ۱۳۹۲

منتشر شده در «تندیس»، ۶ شهریور ۱۳۹۲

بازاجرای جدیدی از چیدمان مارسل دوشان در نمایشگاه بین‌المللی سوررئالیست‌ها در پاریس با نام ۱۲۰۰ کیسه‌ی زغال.

به قول نیچه «با هر چیز نو چه کثافات که به جهان نمی‌آید!» نمایشگاه‌گردانی، سوغات است. و البته خیلی چیزها را که امروزه داریم زمانی سوغات آورده‌اند. و ایرادی هم نیست. حرف این نیست که تجربه و دانش کافی این کار را به دست نیاورده‌ایم یا آورده‌ایم یا داریم تمرین می‌کنیم یا بازی می‌کنیم یا برایمان زود است یا دیر. سؤال این است که منظورمان از این کلمه چیست؟ و دیگران منظورشان از این کلمه چیست؟ و این دو با هم شباهتی دارد یا نه؟ این را در مورد خیلی عناصر دیگر هنر معاصر هم می‌توان پرسید. (با نگرانی می‌پرسند حالا که یادداشت نمایشگاه نداریم چه کار کنیم؟ بدون استیتمنت هم می‌شود؟ این فیلم است یا ویدئو آرت؟ اشکالی ندارد که پرفورمنس است اما درون گالری؟ و خب می‌توان پاسخ داد که این‌ها باید سؤال‌های مخاطب باشد نه هنرمند. هنرمند لابد می‌داند که دارد چه کار می‌کند.)

ادامه‌ی مطلب ›


نامه

۱۰ فروردین ۱۳۹۲

خواندم که حال‌ات خوب نیست. چشم‌ام روی همین جمله‌ گیر کرد و ایستاد. نامه نوشتن برای احوال‌پرسی است و وقتی به این‌جا می‌رسد دیگر چیزی برای پرسیدن نمی‌ماند. این بی‌سابقه است. قبلاً اگر پیش می‌آمد تلفن را برمی‌داشتم زنگ می‌زدم تا نگرانی‌ خودم را رفع کنم و تو را خوشحال. دست از سرت برنمی‌داشتم تا حال‌ات خوب بشود. هرچند قبلاً اگر بود این جمله را نمی‌نوشتی. این جمله وصف‌حال تو نیست، بخشی از اخبار است انگار. کی حال‌اش خوب است؟ ادامه‌ی مطلب ›


هنر معاصر ایران بد است

۱۲ بهمن ۱۳۹۱

۱.

رشته‌ای داریم به نام «پژوهش هنر». دیگران ندارند. دیگران «تاریخ هنر» دارند و «تئوری هنر». تاریخ برایمان ملال‌آور است («پشت سر خستگی تاریخ است») و تئوری برایمان لفاظی. می‌گوییم: آن‌که حرفی برای گفتن دارد حرف‌اش را می‌زند. از عقل نمی‌لافد. طامات نمی‌بافد.

ادامه‌ی مطلب ›


۳۱ تیر ۱۳۹۱

آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسـ………..بی‌حرکت. سفید. روشن.……..سمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان آ………….تکان می‌خورد. خاکستری و سفید. بی‌حرکت.……….سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان آبی‌…….بی‌حرکت. خاکستری. بی‌حرکت. سفید و نرم.……..ن سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان………..تکان می‌خورد. پف می‌کند. گرم و سپید. خاکستری.………رد روشن. آسمان سرد روشن.
آسما………….باد می‌کند. کمی حرکت می‌کند. خاکستری روشن………..رد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان آبی‌……….معلق. حرکت نمی‌کند. خاکستری.…..شن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان آبی‌ سر………می‌درخشد. سرد و سپید. رنگ‌پریده.…………ان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان آبی‌ سر………..به آرامی حرکت می‌کند.…….د روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.
آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن. آسمان سرد روشن.


رویکردی پدیدارشناسانه به وضعیت کنونی معماری

۱۰ خرداد ۱۳۹۱

(با ارادت به هوسرل و اندکی بی‌اعتنایی به هیدگر)

جمله‌ی آغازین این است که «معماری مشکل دارد.» از این‌جا شروع خواهیم کرد. گمان می‌کنم همه‌ی کسانی که معماری برایشان اهمیت دارد این را دست کم در اعماق ناآگاه ذهن خود قبول داشته باشند. کافی است گزافه‌ها را فراموش کنیم و فقط برای لحظه‌ای گوشهایمان را بگیریم و چشمان را باز کنیم. یعنی به شیوه‌ی پدیدارشناسانه با «آنچه هست» روبرو شویم.

ادامه‌ی مطلب ›


زیبایی‌شناسی ایرانی

۱۰ خرداد ۱۳۹۱

یادداشت: نوشته‌ی زیر در شماره‌ی ۲۲ مجله‌ی معمار پاییز ۱۳۸۲ (صص ۶۲-۶۷) به چاپ رسید. این نوشته بیشتر به قصد مطرح کردن و مستند ساختن کلیسایی در شیراز نوشته شده بود که کسی نمی‌توانست درون آن را ببیند اما ضمناً سعی می‌کرد نتیجه‌گیری تئوریک کند. بعداً که از فرنگ برگشتم به این نتیجه رسیدم که نتیجه‌گیری‌ام خام بوده است و دیگر با پیشنهاد خودم درباب زیبایی‌شناسی ایرانی موافق نبودم و اساساً به تفکیک صورت و محتوا اعتقادی نداشتم اما نپذیرفتند که پاسخی در پاسخ به خودم بنویسم. گاهی مخاطب است که تصمیم می‌گیرد چه چیزی را بشنود. با این‌حال، هنوز می‌پندارم صورت‌ مسئله‌ی خوبی را مطرح می‌کند و ضمناً همین تغییر موضع، نشان می‌دهد که در یک دوره‌ای دغدغه‌های گفتمان هنری در ایران چه بوده و چه اصراری بر ملی‌گرایی فرهنگی ذهن همه را مشغول کرده بود.

ادامه‌ی مطلب ›


پند پیر دانا

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

منتشر شده در فصل‌نامه‌ی «حرفه:هنرمند» شماره‌ی ۴۰، زمستان ۱۳۹۰، صص ۹۸-۹۹.

ایمان افسریان در مقاله‌ی «جوانان سعادتمند» در شماره‌ی ۳۹ حرفه:هنرمند طرحی روشن از تاریخ هنر ایران در دهه‌ی گذشته ترسیم می‌‌کند. داستان این هنر را تعریف می‌کند و می‌کوشد نحوه‌ی شکل‌گیری تاریخی آن را توضیح بدهد و به شکل‌گیری چیزی می‌پردازد که می‌توان آن را به معنی خاص کلمه «هنر معاصر ایران» نامید. (قبلاً آن را Contemporary Art نامیده بود.) ادامه‌ی مطلب ›


هنر گذراندن تعطیلات

۰۵ دی ۱۳۹۰

می‌گویند فلانی تعطیل است. یعنی ذهن‌اش کار نمی‌کند. تعطیلات همیشه نسبت دارد با کار. اگر کاری اتفاق نیفتد تعطیل هم نمی‌شود بود. در تعطیلات می‌پرسیم چه «کار» باید کرد؟

ما تعطیلات را از سر می‌گذرانیم، همچنان‌که بلا و مصیبت را. تعطیلات آخر هفته‌ی ما یک روز است نه دو روز. اما در عوض روزهایی که بدین‌ترتیب آزاد می‌شوند، مثل بختکی بالای سرتقویم می‌چرخند و بر هر روزی که صلاح بدانند فرود می‌آیند. روز تعطیل بر کار اولویت دارد. تعطیلات مرخصی نیست، توافقی است جمعی برای کار نکردن. اما تعطیلات پیش‌بینی ناشده، تصمیمی است برای کار نکردن دیگران. تعطیلات ما صرفاً روزهایی تعطیل‌تر از سایر روزهاست.

ادامه‌ی مطلب ›


تأثیر خارج بر هنر معاصر ایران

۰۵ دی ۱۳۹۰

هنر همه‌ی مکان‌ها به نوعی تحت تأثیر چیزی است که در ایران اسم‌اش را «خارج» گذاشته‌ایم. در حیطه‌ی ادبیات و زبان، این تماس با خارج در نقطه‌ای به نام ترجمه اتفاق می‌افتد و به همین علت هم بوده که در سال‌های گذشته گاه نظریه‌ی ترجمه را برای بررسی تبادل فرهنگی به کار گرفته‌اند. در حیطه‌ی تجسمی، قضیه قدری متفاوت است و به دلیل فقدان واسطه‌ی ترجمه، بده‌بستان‌های بصری را از این زاویه بررسی نکرده‌اند.

ادامه‌ی مطلب ›


۲۲ آذر ۱۳۹۰

مرد ۱ آواز مغولی می‌خواند. مرد ۲ آواز مغولی می‌خواند. مرد ۳ ساز مغولی می‌نوازد. مرد ۴ مغولی می‌نوازد. مرد ۴ آواز می‌خواند با صدای بم. مرد یک با صدای زیر آواز می‌خواند. مرد ۳ به مغولی آواز می‌خواند. مرد ۴ به مغولی آواز می‌خواند. مرد ۱ ساکت است. مرد ۲ دوباره شروع به خواندن می‌کند. مرد ۴ دیگر نمی‌نوازد. مرد ۳ ساز مغولی می‌نوازد. مرد ۲ او را همراهی می‌کند. مرد ۳ دیگر نمی‌خواند. مرد ۴ با صدای زیر آواز می‌خواند. مرد ۱ با صدایی کمی بم‌تر او را همراهی می‌کند. مرد ۲ لباس آبی دارد با حاشیه‌ی طلایی. مرد ۳ شروع به خواندن می‌کند. مرد ۱ ساکت می‌شود. مرد ۲ به او می‌پیوندد. مرد ۳ دست از نواختن برمی‌دارد. مرد ۴ لباس بنفش پوشیده با حاشیه‌های نارنجی. مرد ۱ شروع به خواندن می‌کند. مرد ۴ دست از نواختن برمی‌دارد. مرد ۲ شروع به خواندن می‌کند. مرد ۱ لباس آبی دارد با حاشیه‌ی طلایی. مرد ۱ دست از نواختن برمی‌دارد. مرد ۳ دست از نواختن برمی‌دارد. مرد ۴ دست از خواندن برمی‌دارد. مرد ۳ دست از خواندن برمی‌دارد. مرد ۲ دست از خواندن برمی‌دارد. مرد ۱ به سمت راست نگاه می‌کند. پرنده‌ای به زمین می‌نشیند.


۲۲ آذر ۱۳۹۰

کاغذ یادداشتی درون کیف‌دستی

دور نمایشگاه می‌گردد

روی کاغذ

قرار ملاقاتی

که زن از دست می‌دهد.


۲۲ آذر ۱۳۹۰

مرد خواب است. زن لمیده. مرد سر خود را به چانه تکیه داده. مرد هیچ نمی‌گوید. مرد نقاشی‌های روی دیوار را نگاه می‌کند. زن چهارزانو نشسته. مرد دراز کشیده است و دست خود را بر دهان نهاده. گونه‌ی خود را نوازش می‌کند. زن روی صندلی برعکس نشسته. زن با موهای زن بازی می‌کند. مرد دو زن را می‌نگرد. زن سرش را بر شانه‌ی مرد نهاده. مرد دست‌هایش را در هم انداخته و سرش را به دسته‌ی مبل تکیه داده.  زن شعله‌های بخاری را جابه‌جا می‌کند. مرد لیوان‌ها را می‌شوید. گربه راه می‌رود. زن دمرو دراز کشیده و مجله را ورق می‌زند. مرد پیپ‌اش را آماده می‌کند. مرد گونه‌ی زن را که چشم‌هایش را بسته نوازش می‌کند و فکر می‌کند. زن سیگار می‌کشد. مرد ظرف‌ها را می‌شوید. گربه به آشپزخانه می‌آید. زن از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. زن خواب است. مرد خواب است. زن کتاب‌ها و اشیاء کتابخانه را نگاه می‌کند. زن خواب است. زن کودک را شیر می‌دهد. ساعت سه و نیم بعدازظهر.


۲۲ آذر ۱۳۹۰

بوسه از پوست نمی‌گذرد

جذب نمی‌شود

سُر نمی‌خورد

نمی‌لغزد

تبخیر نمی‌شود

نمی‌افتد

از میان دو لب می‌گذرد

تصویری را به ذهن می‌دوزد

و در جای خود نگاه می‌دارد.


یادداشت برای نمایشگاه علی نصیر در گالری خاک

۰۳ آذر ۱۳۹۰

علی نصیر نقاش دشواری است. متضادِ استادکار است: نازک‌کاری را از کارش بیرون کرده. تمامی آن فعالیتی که نقاش برای اتمام اثر به کار می‌برد—پر کردن گوشه‌ها، پوشاندن آخرین نقاط سفید بوم یا کاغذ، دورگیری لبه‌ها، تلاش برای یافتن خاکستری‌های رنگی درست و خطوط استواری که مهارت طراحی را به نمایش بگذارد—در کار او مفقود است. با این حال، علی نصیر نقاش دقیقی است: صرفاً آن‌چه را بیننده باید ببیند به نمایش می‌گذارد. اگر قرار است شلوغی را نشان دهد شلوغی را نشان می‌دهد، بدون اجزای شلوغی یا مابه‌ازاء آن‌ها. اگر قرار است فیگور مردی را نشان بدهد نشان می‌دهد که مردی است. اگر لازم باشد کلاهش را هم نشان می‌دهد و طبقه‌ی اجتماعی‌ یا سن‌اش را، اگر نباشد به همان مرد بودن‌اش بسنده می‌کند.

ادامه‌ی مطلب ›


یادداشت برای نمایشگاه ساغر دئیری در گالری طراحان آزاد

۲۹ مهر ۱۳۹۰

نقاشی‌های ساغر دئیری کینه‌توزانه‌اند. کینه‌‌ی سالم و سرحال. قر نشده. بدل به یأس و سرخوردگی نشده. زبانش در دهانش می‌چرخد. در قفا نیست. مستقیم روبرویش را نگاه می‌کند، استغفرالله‌گویان چشمانش را برنمی‌گرداند. روبرویش را نگاه می‌کند. نمی‌گوید: الهی ذلیل بشوی. زمین‌گیر بشوی. خیر از جوانیت نبینی. بی‌شرمانه می‌گوید: «متنفرم». با انگشت‌ نشان می‌دهد: «از تو.» انگشت این نقاشی‌ها دراز است. نمی‌گویند نگاه کن. می‌گویند کوری که نمی‌بینی. درشت حرف می‌زنند.

ادامه‌ی مطلب ›


شیوه‌نامه‌ای برای سفسطه

۲۳ شهریور ۱۳۹۰

لینک اصل مقاله

مدرسه فمینیستی: انتشار مقاله‌ی  «جنبش های اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان امپریالیسم» به قلم نوشین احمدی خراسانی (در مورد خطر مداخله نظامی خارجی در ایران که نویسنده تلاش کرده تا گزینه های ممکن در مواجهه با این خطر ویرانگر و پرهزینه را به بحث و داوری بگذارد) نقدها و واکنش های بسیار متضادی از هر دو سر طیف موافقان و مخالفان را برانگیخت. مقاله‌ای که در ادامه می‌خوانید به قلم آقای «باوند بهپور» پژوهشگر، مدرّس و منتقد حوزه هنر معاصر است در «واکاوی ساختار متنِ» یکی از این نقدهاست:

صفر.

در بند صفر، شیوه‌ی خواندن این متن نسبتاً بلند را توضیح می‌دهم. شماره‌اش به همین خاطر صفر است. به سه صورت می‌توان این متن را خواند: کلاش را از اول به آخر، بخش اول را، از بند یکم تا چهارم، یا بخش آخر را از بند پنجم تا انتها. در بندهای یکم تا چهارم توضیح داده‌ام که چرا متنی به این بلندی در نقد متنی کمارزش نوشته‌ام. از بند پنجم به بعد خودِ متن را بررسی می‌کنم که خانم ناهید خیرابی در پاسخ به مقاله‌ای از نوشین احمدی خراسانی نوشته‌اند. متن نوشین احمدی خراسانی را می‌توانید در این آدرس بیابید و متن خانم خیرابی را هم در این‌جا.

ادامه‌ی مطلب ›


هزینه‌ی روانی ایرانی بودن

۱۷ شهریور ۱۳۹۰

فریادها. عقده‌ها. نسلِ تغار کردن اشک‌ها. دوستی‌هایی که فرومی‌پاشد. بی‌فریاد. نسلی که فرار می‌کند. از نسل پیشین. در ذهن یا در عمل. و صرفاً پس از فرار به این می‌اندیشد که کجا برود. ذهن‌هایی که دیگر نمی‌توانند اعتماد کنند. لبخندهایی که بدل به نیشخند می‌شوند. چین‌هایی که از صورت‌ها بالا می‌رود. از رنج. از بدبینی. از غم. از خشم. از افسردگی. از جنون.

ادامه‌ی مطلب ›


حق زیبایی

۱۱ شهریور ۱۳۹۰

به نقل از مدرسه‌ی فمینیستی

معمولاً مدافعان حقوق زنان، زیبایی را مسکوت می‌گذارند. مبحث حقوق، انسان‌ها را برابر در نظر می‌گیرد و امر سلیقه‌ای را بیرون می‌گذارد. هنگام صحبت از حقوق زن، غالباً بحث از سلامت و زندگی و شادی به میان آورده می‌شود و پای زیبایی‌شناسی به میان نمی‌آید.

اگر مدافع حقوق زنان چپ باشد، معمولاً به زیبایی زن به چشم توطئه‌‌ی سرمایه‌دار به‌قصد کالایی شدنش نگاه می‌‌کند. بر این‌که زن را «جنس لطیف» شمرده‌اند خشم می‌گیرد، چرا که لطافت را «ضعفی ترحم‌انگیز و دوست‌داشتنی از دید قدرتمند» می‌شمرد. مایل است نشان دهد که چه طور زنان را به مصرف کردن تشویق کرده‌اند و نه به تولید، چه طور کار کردن را دون شأن او دانسته‌اند، او را به دوست داشته شدن تشویق کرده‌اند و نه به دوست داشتن، همچون کالایی تجملی که قرار بوده ستایش‌برانگیز باشد و خواستنی، نه با‌وقار و رعب‌انگیز. و گروهی هم می‌پندارند که مدافع حقوق زن، حتماً باید شلوار بپوشد یا موهایش را ماشین ‌کند، لباس‌های زمخت برتن کند و محال ممکن است سیگارش را با چوب سیگار به دست بگیرد. این البته موقعی است که سرمایه‌داری را دشمن اصلی زن (و البته «انسان» ‌در صورتی کلی‌ترش) به شمار آورده باشند.

ادامه‌ی مطلب ›


تفکیک جنسیتی: شکل‌گیری جنون اخلاق

۰۹ شهریور ۱۳۹۰

شهروندی که دغدغه‌ی پاکدامنی دارد روبروی ویترین بوتیک می‌ایستد. به لباس‌ مانکن‌ها نگاه می‌کند. به برجستگی نوک سینه‌ی مانکن خیره می‌شود. فقط دو حلقه‌ی فلزی پشت قطعه‌ای پارچه است اما با معیار احساس او قبیح است. قبیح است چرا که به صورتی درونی تجربه می‌کند که این حلقه، احساسی را در او برمی‌انگیزد که ناپاک است. وسوسه‌انگیز است. او را به گذشتن از مرز تحریک می‌کند. در حالت عادی این شهروند احساس‌اش را پس ذهن‌اش گم و گور می‌کند اما هنگامی که قانون‌گذار باشد سعی می‌کند کاری کند که این حلقه‌ی فلزی از پشت ویترین و از پیش چشمان او و دیگران دور شود. سعی می‌کند عامل جرم را حذف کند.

ادامه‌ی مطلب ›


← Older posts